وصیت نامه داریوش کبیر به فرزندش خشایارشا

 اینک که من از دنیا می روم بیست وپنج کشور جهان جزو امپراتوری ایران است و در تمام این کشور ها احترام دارند و مردم کشور نیز در ایران دارای احترام می باشند . جانشین من خشایار شاه باید مثل من در حفظ این کشور ها بکوشد و راه نگهداری کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد .

اکنون که من از دنیا می روم تو دوازده کرور خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی کویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این خزانه این است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان .

مادرت آتوسابرمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.

 ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه ای است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود ، حشرات در آن بوجود نمی آید و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا اینکه آذوقه دویا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله جدید به دست آمد از غله موجود در انبارها برای تأمین کسر خوار وبار استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنان همان مزیت دوست بودن با تو کافیست ، چون اگر دوستان و ندیمان خود را برای کارهای مملکتی بگماری به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی ، چون با تو دوست هستند و تو ناچاری رعایت دوستی بنمایی .

  کانالی که من می خواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود بیاورم (کانال سوئز فعلی) هنوز هم به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که ار آن عبور نکنند .

 اکنون من سپاهی به طرف مصرفرستادم تا اینکه در این قلمرو وایران نظم و امنیت برقرار کنند ولی فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم تو باید این کاررا به انجام برسانی.

 با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند . توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده چون هر دوی آنان آفت پادشاهی هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور بنما . هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند برای مالیات قانونی وضع کردم که تماس نخواهند داشت .

 افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آنها بد رفتاری نکن اگر با آنها بدرفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها این طور خواهند بود که دست روی دست میگذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم نمایند .

 امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر قدر که فهم و عقل آنان زیاد شود تو با اطمینان بیشتر می توانی سلطنت کنی.

 . همواره حامی کیش یزدان پرستی باش اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نمایند و پیوسته به خاطر داشته باش که هرکس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید.

 بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر شوی تا تابوت سنگی مرا ببینی و بفهمی که من پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر من بیست وپنج کشور سلطنت       می کردم ، مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد خواه پادشاه  کشور باشد یا یک خار کن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند .

 اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی غرور و خود خواهی بر تو غلبه نخواهد کرد اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی بگو قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگاه دارد تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند . زنهار ، زنهار هرگز هم مدعی هم قاضی نشو اگر هم از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی به یک طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر نماید زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد .

 هرگز از آباد کردن دست بر ندار زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود . در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده و شهر سازی را در درجه اول اهمیت قرار بده .

عفو و سخاوت ، ولی عفو باید موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ا ی .

 بیش از این چیزی نمیگویم این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند ، کردم . تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است .

موسیقی در دوران هخامنشی

موسیقی مذهبی
بر اساس نوشته های هرودوت مورخ یونانی، مغان هخامنشی بدون همراهی ساز با نای سرودهای مذهبی می خواندند و از این نظر، نه مثل سرود خوانان بابلی و آشوری بودند و نه تحت تاثیر اقوام سامی. موسیقی این سرودها صرفآ موسیقی آوازی بود و نه موسیقی سازی.

مشاهده می کنید که پرهیز از استفاده از ساز و آلات در موسیقی مذهبی از ادوار گذشته تاریخی وجود داشته و اثرات آن تا به امروز هم به چشم می خورد.

مسئولیت اجرای سرودهای مذهبی با موبدان خوش آواز بوده و به قول "استرابو" دانشمند یونانی این نغمه ها منحصر به مفاخر پهلوانی و مناجات با یزدان بوده است. شایان ذکر است که امروزه بازمانده هایی از این آئین کهن هنوز هم در فرهنگ ایران دیده می شود.

هرودوت همچنین می نویسد :

"ایرانیان برای قربانی در راه خداوند و مقدسات خود، کشتارگاه و آتشکده ندارند و بر قبور مردگان شراب نمی پاشند. در عوض یکی از پیشوایان مذهبی حاضر می شود و یکی از سرودهای مذهبی را می خواند."

موسیقی رزمی
اما در دوران هخامنشی موسیقی نوع دیگری هم موجود بوده است. یکی از انواع دیگر، موسیقی رزمی با جنگی بوده است.

گزنوفون دیگر مورخ یونانی در کتاب "سیروپیدیا" می نویسد :

"کورش کبیر به عادت دیرینه، در موقع حمله به ارتش آشور سرودی را آغاز کرد و سپاهیان او با صدای بلند آنرا خواندند و بعد از پایان سرود، آزادمردان با قدمهای مساوی و منظم به راه افتادند. کورش در وقت حمله به دشمن سرود جنگی را آغاز کرد و سپاهیان با او هماهنگ شدند."

"کورش برای حرکت سپاه دستور داد سربازان با شنیدن صدای شیپور قدم بردارند و حرکت کنند، زیرا صدای شیپور علامت حرکت است."

این سروده ها برای بر انگیختن حس شجاعت و دلیری سربازان اجرا می شد و گزنوفون اضافه می کند که :

"کورش از کشته شدن سربازان طبری و طالشی مغموم شد و برای مرگ سربازان مازندرانی و طالشی سرودی خواند و این همان سرودی است که در ادوار بعد در مراسم موسوم به 'مرگ سیاوش' خوانده می شد."

این مراسم هنوز هم در بین بسیاری از طوایف ایرانی وجود دارد و بنام "سوگ سیاوشان" یا "سووشون" معروف است و بقایای این آئین قدیمی حتی در مراسم آئینی ایران بعد از اسلام نیز دیده می شود.

از دوران هخامنشی سازهایی باقیمانده است از آنجمله می تواند به کرنا، نی، شیپور، کوس (نوعی ساز ضربی)، درای و سنج اشاره کرد.

در سال 1336 هجری شمسی در کاوشهای تخت جمشید در حول و حوش آرامگاه اردشیر سوم هخامنشی، یک شیپور فلزی به طول 120 سانتی متر به دست آمد که شبیه کرنای است. قطر دهنه آن 50 سانتیمتر و جزو سازهای جنگی محسوب می شود.

موسیقی مجلسی
اما نوع دیگری از موسیقی بنام مجلسی نیز در آن روزگار مرسوم بوده است. موسیقی مجلسی یا همان بزمی از دیر باز در تمدن ایران وجود داشته است. آوازهای فراغت، سرودهای شادی و سرور، در جلسات بزم بکار می رفت و سازهای ویژه و شیوه اجرای خاص خود را داشت.

گزنوفون و هرودوت هر دو از این نوع موسیقی نام برده اند و دیگر مورخ یونانی "آتنه" در این باره نوشته است که :

"در جشن مهرگان که در حضور شاهنشاه هخامنشی برگزار می شد، نوازندگان و خوانندگان با اجرای برنامه هایی در مجلس شرکت می کردند و خوانندگان و نوازندگان در آن جشن ها سهم اساسی داشتند."

هرودوت از وجود تعداد زیادی موسیقیدان در عصر هخامنشی یاد می کند و می نویسد که آنها در دربار نیز زندگی می کردند و در روزهای جشن همچون مهرگان، سده، نوروز و ... به دربار خوانده می شدند و شادی و سرور برپا می کردند.

گزنوفون نیز می نویسد :

"کورش برای کیاخسار تعدادی از موسیقیدانها را برگزید ... اسکندر مقدونی از خزانه کورش 320 فقره اسب و آلات موسیقی را بدست آورد ..."

و جالب اینجاست که در سفرنامه فیثاغورث نیز به مراسم تاجگذاری داریوش اشاره شده است :

"حدود 360 دختر خنیاگر (نوازنده یا خواننده) به آوزاخوانی و نوازندگی می پرداختند."
موسیقی ایران از آغاز تا امروز - جلد 

کمی تا قسمتی جدی

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد

بهرام چوبین

ولف «تاریخ نوابغ نظامی» که کتابی به زبانن انگلیسی است، روز درگذشت سپهبد بهرام مهران (بهرام چوبین) ژنرال معروف و نابغه نظامی قرن ششم میلادی ایران را پنجم ماه مه سال 592 میلادی ذکر کرده است. وی که در «ری» به دنیا آمده بود در خراسان خاوری درگذشت.
به نوشته برخی از تاریخ نگاران، سامانیان که باعث احیاء زبان فارسی و فرهنگ ایرانی شدند از نسل بهرام چوبین بوده اند.
مخالفت بهرام چوبین با پادشاه شدن خسرو پرویز که مآلا به پایان عمر امپراتوری ایران در عهد باستان انجامید از فصول آموزنده تاریخ عمومی است.
خسرو پرویز هنوز پایه های سلطنتش را استوار نکرده بود که با ضدیت ژنرال بهرام چوبین رو به رو شد زیرا که بهرام شنیده بود خسرو پرویز بر ضد پدرش کودتا کرده بود. خسرو پرویز چون یارای ایستادگی در برابر ژنرال بهرام را نداشت 23 نوامبر سال 589 میلادی به قسطنطنیه فرار کرد تا از موریس امپراتور روم شرقی کمک بخواهد.
موریس که در انتظار چنین فرصتی بود یک سپاه کامل در اختیار خسرو دوم قرار داد و خسرو با کمک این سپاه و هواداران داخلی اش در نبرد سال 591 میلادی پیروز شد و بر تخت نشست، بهرام به خراسات رفت و بعدا در همانجا درگذشت.
مورخان تاریخ جنگها، جنگ بلخ در سال 588 را که فاتح آن بهرام چوبین بود، نبردی بی سابقه توصیف کرده اند زیرا در آن، نوعی موشک بکار رفت و به علاوه، یک سپاه کوچک از لحاظ شمار افراد، یک ارتش بسیار بزرگ را شکست داده بود. به نوشته این مورخان،
28 نوامبر سال 588 میلادی در بلخ، ارتش ایران به فرماندهی ژنرال بهرام مهران در جنگ با خاقان «شابه» امپراتور سرزمین های شمال غربی چین که به خراسان بزرگتر دست اندازی کرده بود از سلاح تازه ای که در آن نفت خام بکار رفته بود استفاده کرد.
خاقان شابه (خاقان = خان خانها ـ امپراتور، این واژه با تلفظ خاگان هنوز در مغولستان بکار می رود) زمانی از لشکر کشی ایران آگاه شد که بهرام تنها چهار روز تا بلخ فاصله داشت، و چون شنید که بهرام با کمتر از 13 هزار نفر آمده است چندان نگران نشد و با تمامی مردان قادر به حمل سلاح خود که مورخان یکصد تا سیصد هزار تن گزارش کرده اند به مقابله با بهرام شتافت.
در روز نبرد، بهرام به واحدهای آتشبار (نفت اندازان) توصیه کرد که حمله را با پرتاب پیکانهای شعله ور آغاز کنند و ادامه دهند تا آرایش سپاهیان خاقان بر هم خورد و قادر به تنظیم آن هم نباشند و به سواران کماندار (اسواران) گفت که همزمان با حمله نفت اندازان، با تیر چشم فیلها را هدف قرار دهند، و در این جریان، خود با دو هزار سوار زبده قرارگاه خاقان را مورد حمله قرار داد. خاقان که انتظار حمله مستقیم به مقر خود را نداشت دست به فرار زد که کشته شد، سپاه عظیم او متلاشی گردید و پسر وی نیز بعدا به اسارت درآمد و جنگ فقط یک روز طول کشید که از شگفتی های تاریخ نظامی جهان است.
مورخان نظامی درباره نفت اندازهای ژنرال بهرام چنین نوشته اند: بهرام در زمانی که از سوی شاه ایران حاکم چارک شمال غربی بود (یک چهارم قلمرو ایران، از ری تا مرز شمالی گرجستان و داغستان کنونی شامل ارمنستان، آذربایگان و کردستان. در آن زمان، ایران به چهار ابر استان تقسیم شده بود که هرکدام را چارک نوشته اند) هنگام بازدید از محل فوران نفت خام در ناحیه بادکوب (باکو) در ساحل جنوبی غربی دریای مازندران و آگاهی از قدرت اشتعال این ماده، تصمیم گرفت که از آن نوعی سلاح برای واحدهای رزمی ساخته شود و این کار به مهندسان ارتش واگذار شد. ظرف مدتی کوتاهتر از یک سال، پیکانی ساخته شد که بی شباهت به راکت های امروز نبود و این پیکان حامل گوی دوکی شکل آغشته به نفت خام بود که از روی تخته ای که بر پشت قاطر قرارداشت با کشیدن زه پرتاب می شد. طرز پرتاب آن بی شباهت به کمان نبود. دستگاه، از یک زه (روده خشک شده) و چوب گز (نوعی درخت مناطق خشک) ساخته شده بود که آن را بر تخته ای سوار می کردند و دارای یک ضامن بود و پنج مردخدمه آن را تشکیل می دادند که دو نفر از آنان کمانکش بودند، نفر سوم نشانه گیری می کرد و فرمانده این آتشبار بود، مرد چهارم مامور شعله ورساختن قسمت آغشته به نفت خام (پیکان) بود و مهمات رسانی می کرد و نفر پنجم مواظب قاطر بود و از هر واحد آتشبار، هشت نیزه دار مراقبت می کردند که ضمن عملیات مورد حمله قرار نگیرد.
این مورخان در این باره که چرا بهرام با 12 تا13 هزار مرد به جنگ یک ارتش یکصد تا سیصد هزارنفری شتافت چنین نوشته اند:
«هرمز» شاه وقت از دودمان ساسانیان، وقتی شنید که خاقان «شابه» وارد اراضی ایران در شمالشرقی خراسان (تاجیکستان فعلی و شمال افغانستان امروز) شده، بلخ را مرکز خود قرار داده و عازم تصرف کابل و بادغیس است ژنرالهای ایران را به تشکیل جلسه ای در شهر تیسفون (مدائن، نزدیک بغداد) پایتخت آن زمان ایران فراخواند و تصمیم خود را به اخراج فوری خاقان از قلمرو ایران به آنان اطلاع داد و خواست که ترتیب کار را بدهند. هرمز گفت که طبق آخرین اطلاعی که به ارتشتاران سالار (ژنرال اول ارتش ایران) رسیده، «خاقان شابه» دارای 300 هزار مرد مسلح و چند واحد فیل جنگی است.
ژنرالها پس از تبادل نظر، بهرام چوبین را برای انجام این کار خطیر برگزیدند و او ماموریت را پذیرفت. بهرام از میان ارتش پانصد هزار نفری «آماده» ایران، حدود 12 هزار مرد جنگدیده 30 تا 40 ساله (میانسال) را برگزید که اضافه وزن نداشتند و میهندوستی آنان قبلا به ثبوت رسیده بود و بیش از سایرین قادر به تحمل سختی بودند و در جنگ سواره و پیاده تجربه داشتند. وی به هر سرباز سه اسب اختصاص داد و با تدارکات کافی عزم بیرون راندن زردها را از خاک وطن کرد.
بهرام به جای انتخاب راه معمولی، از تیسفون به اهواز رفت و سپس از طریق یزد و کویر خود را به خراسان رساند به گونه ای که خاقان متوجه نشده بود. بهرام که در جنگ اعتقاد به روحیه سرباز بیش از هر ابزار دیگر داشت، ضمن راه هر دو روز یک بار سربازان را جمع می کرد و برای آنان از اهمیت وطندوستی و رسالتی که هر فرد در این زمینه دارد سخن می گفت و آنان را امید ایرانیان می خواند ـ مردمانی که می خواهند آسوده و در آرامش و با فرهنگ خود زیست کنند. بهرام بالاخره با همین سپاه ارتش خاقان را شکست داد.
و اما درباره درگیری ژنرال بهرام مهران با خسرو پرویز:
هنگامی که بهرام سرگرم پس راندن خاقانیان به آن سوی کوههای پامیر، و ایجاد استحکامات در مرز سین کیانگ و کاشغرستان امروز بود، شنید که در پایتخت، پسر شاه (خسرو پرویز) بر ضد پدرش کودتا کرده است که برق آسا خود را به تیسفون در ساحل دجله رساند. خسرو پرویز فرار کرد و به امپراتور روم پناهنده شد و بهرام تا تعیین شاه بعدی زمام امور را به دست گرفت که پرویز فراری با دریافت کمک از امپراتور وقت روم به جنگ او آمد. در آستانه نبرد، قسمتی از ارتش ایران به پرویز پیوستند که بهرام پس از چند زد و خورد مختصر، خروج از صحنه سیاست را بر ادامه برادرکشی و قتل ایرانی به دست ایرانی که امری ناپذیرفتنی بود ترجیح داد و به خراسان بازگشت و تا پایان عمر در همانجا باقی ماند.

از ماست که بر ماست

تهمینه میلانی

در خبر ها آمده که خانم تهیمنه میلانی بدون هیچ گونه دلسوزی در زمان ساخت کلیپی آسیبی جبران ناپذیری به کاخ داریوش وارد کرده است از دیدگاه شما چه کسی یا کسانی گناه کارند و باید با آنها چه کرد؟
آیا نباید در دادگاهی مورد بازخواست قرار بگیرند شما چه می گوید؟
آیا تنها کارگردان گناه کار است یا کسانی که بایست نگهبانی بر کار وی داشتند نیز بایست بازخواست گردند.
متن خبر:
خبرگزاری میراث فرهنگی: فعالیت یک گروه فیلمبرداری به کارگردانی "تهمیه میلانی"، سومین حادثه پیاپی را برای کاخ تچر در تخت جمشید به همراه آورد. این گروه در حین کار لکه‌های سیاه رنگی را روی سنگ‌های حیاط جنوب شرقی کاخ تچر پاشیده اند.
به گفته یکی از نمایندگان تشکل‌های غیردولتی حاضر در تخت جمشید، گروه فیلمبرداری "تهمیه میلانی" که موفق به گرفتن مجوز ساخت فیلم در تخت جمشید شده اند، با ریختن لکه‌های سیاه رنگی که به منظور ایجاد فضاهای افکتیو و تولید دود استفاده می‌شده، به منظره کاخ تچر (کاخ اختصاصی داریوش) آسیب رسانده اند.
به گفته یکی از ناظران، کودکانی که قرار است در کلیپ میلانی بازی کنند به وی در این ‌باره تذکر داده‌اند اما با برخورد ناخوشایند این کارگردان سینما مواجه شده‌اند.
لکه‌های سیاه رنگی که در پی اسپری کردن گروه فیملبرداری روی سنگ‌ها ایجاد شده است ،کاملا شیمیایی هستند به همین دلیل این احتمال وجود دارد که برای آثار ضرر داشته باشند.
شنیده‌ها حاکی از آن است که در پی این حادثه مسئولان تخت جمشید به همراه کارشناسان در محل فیلمبرداری حاضر شده و به میلانی تذکر داده‌اند اما وی به این موضوع توجهی نداشته است.

******
یک کودک معترض خطاب به میلانی: این ها میراث فرهنگی ما است نباید تخریب شود
حمید الف. خبرنگار کمیته نجات در تهران: یک کارگردان دیگر، که مجوز فیلمبرداری خود را مستقیم از سازمان میراث فرهنگی گرفته، اقدام به تخریب بخشی از تخت جمشید کرده است.
این شخص تهمینه میلانی است که، بلافاصله پس از تخریب تخت جمشید به وسیله یک گروه فیلمبرداری دیگر تقاضای مجوز فیلمبرداری از تخت جمشید را می کند و مسئولین سازمان میراث فرهنگی هم به راحتی به او اجازه مجوز می دهند. و این در حالی است که فیلمبرداران تخریب کننده قبلی با همه ی سر و صدا و اعتراضی که از طرف مردم و رسانه ها بوده بدون کوچکترین مشکلی به حال خودشان رها شده اند.
تخریب به وسیله گروه فیلمبرداری تهمینه میلانی در حالی انجام شده است که در تمام مدت خود کارگردان آنجا بوده است. و بنا به شهادت کسانی که در آنجا حضور داشته اند یک بار از سوی یکی از فیلمبردارها، یک بار از سوی یکی از کارگران فنی و دو بار هم از سوی چند کودک که نقش هایی در فیلم کوتاه میلانی دارند، به او اعتراض شده است ولی او هر بار با عکس العملی تند با معترضین برخورد می کند.
یکی از بچه ها به میلانی گفته است: «این ها میراث های باستانی ما است نباید تخریب شوند»، ولی تهمینه میلانی با رفتاری تند او را مجبور به سکوت می کند.
تهمینه میلانی حتی پس از این که عده ای از مسئولان تخت جمشید خبر شده و سر صحنه حاضر شده اند و به او تذکر داده اند باز حاضر نشده که از تخریب عمدی خودداری کند.
در عین حال یکی از همراهان این کارگردان متخلف معتقد است که این کار میلانی کاملا عمدی بوده و بیشتر برای جلب توجه انجام شده است.
او همچنین اضافه کرده است که: «میلانی با توجه به علاقه ی روز افزون مردمان به مساله آثار باستانی و به خصوص سر و صدای اخیری که در ارتباط با تخت جمشید و پاسارگاد وجود داشته برای این که مرکز توجه قرار گیرد به طور عمدی دست به این عمل زده است».
http://www.iranpressnews.com/source/021742.htm
به دیدگاه من جدی بگیرید و دادخواست به خواهید تخت جمشید از برای همه شما است


امپراتوری ایران بعد از هخامنشیان

پس از مرگ اسکندر مقدونی به سال 323پ.م که با به اتش کشیدن تخت جمشید این ننگ تاریخی را از خود به جا گذاشت،میان سرداران او بر سر فرمانروائی متصرفات وی نبردی طولانی در گرفت،تا انکه سال 312 پ.م سلوکوس با کنار زدن دیگر رقبای خویش فاتحانه وارد بابل شد،و این اغاز سلطنت سلوکیان بر سرزمین های شرقی امپراطوری اسکندر بود که خود مبدا گاه شماری نوینی گشت.سلوکوس همسری سغدی برگزید و بدین سان یونا نیان نژادی ایرنی_ یونانی یافتند.سلوکیان از همان ابتدای سلطنت به دلیل نداشتن پایگاهی قومی در میان مردم قلمرو خویش و تفاوت فاحش فرهنگ غنی ایرانی با  یونانی ها دچار مشکلاتی شدند. سلوکوس اقداماماتی از جمله: مقیم کردم مهاجران یونانی در میان ایرانیان جهت تسلط بر اوضاع داخلی ،همچنین اقدامات نظامی و تشکیل سپاهی  به منظور دفاع از متصرفات پرداخت.نام گذاری شهرهای ایران با اسامی و لقب های یونانی ،گماشتن سرداران سپاه به استانداری استانها و.....اما جنگهای متعدد انان با رقیبان و دشمنان غربی باعث میشد تمام مالیاتها صرف مخارج نظامی ،درباری و دیوانی انان شود، این امر فقر مردم سرزمین ایران را شدت می بخشید و خود به دشمنی ایرانیان و سلوکیان می افزود.اختلافات داخلی ،حسادتها و دشمنی های یونانیان و مقدونیها ساکن این نواحی،همچنین بلند پروازیها و ارمان طلبی های گروهی از سردارن موجب جدال ها و اسقلال طالبی های متعدد گشت.این وقایع در نیمه قرن سوم پیش از میلاد شرایط را برای ظهور یک نهضت ایرانی که بتواند همه مردم را به زیر درفش خود برای مخالفت و شورش بر ضد بیگانگان جمع کند،مهیا می نمود.درین زمان که پادشاه سل.کی با مصر در نبرد بود،استاندار سرزمین پارت،اندراگوس بر سلوکیان شورید،متعاقب ان استاندار سرزمین بلخ دیودوتوس قیام کرد که منجر به شکست پادشاه سلوکی شد.ضعف دولت سلوکیان قوم پرنی را برای حمله به انان برانگیخت،ارشک که در راس انان پارت را رهبری میکرد اندارگوس را شکست داد و بدین سان اولین دولت ایرانی بعد از هخامنشیان بنیاد گرفت.قوم پرنی یکی از 3 ایل سکائی قوم داهه بودند که در کرانه دریای مازنداران

به ضورت چادر نشین زندگی میکردند.اغاز حمله این قوم مبدا گاه شماری دیگری شد که احتمالامصادف است با بر تخت نشستن ارشک  247 پ.م.از این پس نام ارشک بر تمامی شاهان خاندان نهاده شد و این سلسله را اشکانیان خواندند. بعد از ارشک،تیرداد برادر او به جای وی بر تخت نشست که موجبات قوام این سلطنت را تا حد زیادی فراهم اورد.پس از تیرداد اردوان به شاهی رسید(211پ.م).در این هنگام انتیوخوس سوم ،پسر سلوکوس با سپاهی عظیم بر اشکانیان تاخت و تقریبا تمام قلمرو انان را به تصرف خود در اورد ولی چون هنگام نگاهداری این سرزمینها تنها با حفظ پادگان بسیار در مرز و بوم دشمن میسر بود،سرانجام انتیو خوس سرزمین پارت را به اشکانیان سپرد و پس از سفری به هندوکش و پنجاب،از راه کرمان به سلوکیه برگشت.پس از اردوان پریپت-فرهاد اول-مهرداد،پس از مهرداد پسرش فرهاد دوم-اردوان دوم-مهرداد دوم که پیروزیهای متعددی به دست اوردو نخستین کس از خاندان اشکانی بود که خود را از نسل اردشیر دوم هخامنشی نامید.سپس گودرز به شاهنشاهی رسید ولی ورد اول او را از حکومت بر انداخت،بعد از وی سینه تروک-فرهاد سوم –ورد دوم به سلطنت رسیدند.

در زمان ورد دوم کراسوس ،فرماندار رومی شرق،سپاه خود را برای حمله به دولت اشکانی اراست و در بهار سال 54 پ.م با هفت هنگ که شامل چهل هزار سرباز میشد،عازم سرزمین های ایرانی شد.در سپاه ورد دوم سواران اندک بودند،زیرا وی اطمینان داشت که پادشاه ارمنستان و شاهان محلی شمال بین النهرین به اندازه کافی به او سوار خواهند داد.در این سال ،سپاه روم از فرات گذشت و اندکی در بین النهرین نفوذ کرد و مقاومت های پراکنده اشکانیان را در هم شکست و سپاهیان خود را در کوچ نشین های یونانی جای داد.ورد برای کراسوس پیغام داد"ایا این نبرد به دستور دولت روم است یا بع خواست خود او؟کراسوس در پاسخ گفت :(در سلوکیه پاسخ این سوال را خواهم داد.)نماینده اشکانی دست خویش را بلند کرد و گفت:اگر موی بر دست من  بروید شما هم سلوکیه را خواهید دید.در سال 53 پ.م کراسوسبا همه نیرو از زگما ،بر ساحل فرات گذشت.مشاورانش به او گفته بودند که  طول فرات را به جنوب ،به سوی سلوکیه ،بپیماید.اون چون خبردار شد که سپاهیان سلوکیان در مشرق فرات به سوی دجله عقب می نشینند،تصمیم گرفت راه جنوب را بگذارد و به تعقیب ابرانیان بپردازد.در برابر چهل هزار سپاه ایرانی نتها به ده هزار سوار محدود میشد و به فرماندهی سورن،یکی از ازادگان مشرق ایران حافظ  سرزمینهای ایرانی بین النهرین بود.ورد خود با سپاه اصلی ایران به ارمنستان رفته بود،چون منطق حکم میکرد

که کراسوس به یاری سواران ارمنی از طریق ارمنستان حمله کند.

کراسوس با همه سپاه خود در بیابانهای شمال بین النهرین ،به دنبال دشمن فراری وهمی ،به سوی مشرق تاخت،

و به حران رسید.سپاه روم بر اثر پیاده روی در بیابان های خشک، فرسوده و گرسنه بود.افسران درخواست سپاه کردند،ولی کراسوس فرمان تعقیب مجدد داد و پس از صرف غذائی مختصر به سوی جنوب روانه گشت.ناگهان

نگهبانان فریاد برآوردند که سوراران اشکانی سپاه روم  را در محاصره گرفته اند . شاهان محلی آسیایی که به اجبار و بیم در سپاه روم بودند با شنیدن این خبر با سواران خود گریختند و رومیان را بی سواره نظام کافی بر جای گذاشتند . کراسوس به شتاب فرمان داد تاسپاهیانش به صورت چهارگوشی به گرد هم آیند . هنوز رومیان چهارگوش را نساخته بودند که حمله آغاز شد . نخست نیزه وران سنگین سلاح اشکانی بر رومیان سبک سلاح تاختند و آنان را به عقب نشینی وا داشتند . در پی نیزه وران اشکانی ، کمانداران سبک سلاح فرا رسیدند . رومیان محاصره شدند و باران تیر بر سرشان فرود آمد . کمان های اشکانی از کمانهای رومی برد بیشتری داشت و تیرها چندان نافذ بود که از زره  رومیان می گذشت . در نتیجه هنگ های رومی روی به نابودی نهادند . گاه رومیان درصدد تعقیب ایرانیان بر می آمدند ، اما سواران اشکانی بنا به سنت شان ، باز پس می نشستند و از پشت سر به سوی رومیان تیر می افکندند و رومیان ناچار به چهار گوش خود باز می گشتند . رومیان امید آن داشتند که تیرهای ایرانیان تمام شود ، ولی به ناگاه قافله ای از شتران را دیدند که با بار تیر می آمد . رومیان به علت نداشتن سواره نظام کافی قادر به حمله به قافله نبودند و سپاه اشکانی ، با آن که یک چهارم سپاه روم بود ، پیاپی دست به حمله می زد . کراسوس به فرزند خود فرمان داد تا با هزار و سیصد سوار و پانصد نیزه دار و چهار هزار سرباز بر سپاه ایرانی بتازد تا فرصت آن پیدا شود که بقیه رومیان را در یک جا گرد آورند . پسر کراسوس به حمله پرداخت و در میان گرد و خاک و در دل صحرا ناپدید شد ، ولی به زودی دریافت که در دام ایرانیان افتاده و به محاصره در آمده است . تیر باران آغاز شد . درخواست یاری از کراسوس به جایی نرسید و سر فرزند کراسوس به نشان شکست گروه رومی بر سر نیزه رفت .

 از رومیانی که با پسر کراسوس رفته بودند . تنها پانصد تن زنده برجای ماندند که همه اسیر شدند . روحیه سپاه کراسوس در هم شکست . به هنگام شب ، رومیان عقب نشینی آغاز نهادند و بامداد دیگر خود را به حَرّان رساندند . در انجا نیز به زودی به محاصره ایرانیان در آمدند . رومیان که بی سلاح و آذوقه مانده بودند ، شهر را فرو گذاشتند و راهی به بیرون شهر گشودند تا به ارتفاعات اطراف عقب بنشینند ، ولی راهنمایان محلی ایشان راگمراه کردند . روز دیگر سپاه درهم ریخته کراسوس بار دیگر به محاصره درآمد . ایرانیان پیشنهاد مذاکره دادند . کراسوس به تنهایی عازم ملاقات شد . در این میان ، رومیان دچار اختلاف شدند و کراسوس که تنها مانده بود با یاران اندکش به دست ایرانیان کشته شد . بسیاری از رومیان اسیر شد ند و انها که فرار کردند به دست اعراب گرفتار آمدند . سرانجام سر کراسوس را به نشان پیروزی برای وِرُد بردند . از چهل هزار رومی تنها ده هزار تن به سوریه بازگشتند ، ده هزار تن دیگر اسیر شدند و بقیه به هلاکت رسیدند .

 

 

منشور حقوق بشر کوروش

در سال 1879 ترسائی( میلادی ) در خرابه های شهر قدیمی بابل سند استوانه  شکل از گل سوخته بوسیله باستانشناسی بنام هرمزد( رسام ) پیدا شد که درآن اولین فرمان آزادی و برابری یا بطور کلی نوید زندگی کردن را بهر انسانی میداد که یادگاری از دوران پرافتخار کوروش بزرگ هخامنشی میباشد که با کمال تاسف بخشهائی از آن از بین رفته ولی هر آنچه از آن باقی مانده سندیست بس افتخار آمیز برای هر ایرانی پاک نژاد و یا بهتر بگویم برای هر انسانی   .

 گویا این فرمان بعد از فتح بابل و آزادی یهودیان نبشتار شده  .

متاسفانه سر آغاز این نبشتارتا خط بیستم  از بین رفته .

 حال ببینیم که کوروش بزرگ چه گفته و چه خواسته.

من « کوروش » شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانا، شاه سومر و اکد، شاه چهار سوی جهان.....

من هستم......به جای بزرگی، ناتوانی پادشاهی کشورش معین شده بود . نیونید چهره های کهن خدایان را از بین برد.......و شبیه آنان را به جای آنان گذارد .

برای «اور» و دیگر شهرها شبیه تندیسی از « پرستشگاه» از اگیلا ساخت و آئین پرستشی که بر آنان ناروا بود..... هر روز ستیزه گری میکرد آنهم با دشمنانه ترین روش  . او قربانی روزانه را از بین برد...... او قوانین ناروائی در شهرها وضع کرده و ستایش مردوک ، شاه خدایان بابلیان را به کلی به فراموشی سپرده بود .او همواره به شهروندان بدی میگرد. هر روز به مردم خود آزار میرسانید. با اسارت، بدون ملایمت همه را به نیستی کشانید.

بر اثر دادخواهی مردمان «الیل» خدا ( مردوک) خشمگین شد و او مرزهایشان را بوسیله خدایانشان که در میانشان زندگی میکردند راهنما ما گردیدند. او(مردوک) در خشم خویش، آنها را یاری کرد و وارد بابل نمود، پس مردم باو چنین گفتند : از او بخواه که توجه وی به همه مردمی شود که خانه هایشان ویران شده . از بخواه توجه او بمردم سومر واکد که مثل مردگان شده بودند  جلب گردد که سبب همدردی گردد، پس او بهمه سرزمین ها نگریست .

آنگاه بود که او جستجوکرد و فرمانروای دادگری یافت، کسی که آرزو شده بود، کسی که او دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نامش را بعنوان فرمانروای سراسر جهان بیان کرد .او (مردوک) سرزمین « گوتیان » وتمامی اقوام « مانداء » را واداشت بپایش سر فرود آورند.  او اختیار  مردمان و سران سپاه بدست او« کوروش» داد .

  آنگاه او با عدل و داد پذیرفت، مردوک، سرور بزرگ، پشتیبان مردم خویش، کارهای پارسیانه و دل پاک او را با شادی نگریست .

( در نبشتارهای کهن و در داستانها که از سینه به سینه تاکنون بر جای مانده  :  گویند  که  دانیال بزرگ  بفرمان  خدای  خدایان « مردوک » شبی در خواب  با پر فرمان خدایان  را در سر راه کوروش بر دیواری نبشتار میکند که از فرزندان من حمایت کن و آنها را نجات بده زیرا که آنها را به تومی سپارم  ) .

او«مردوک»او « کوروش» را بسوی بابل، شهر خویش، فرمان پیشروی داد و او را واداشت که بسوی بابل پیش رود. او مردوک همیشه همچون یک دوست ویار او را در کنارش همراه بود.

او در کنار «کوروش» با سپاه گرانش که شمار آن چون آب رود بر شمردنی نبود و با سلاحهای آماده در کنار هم پیش می رفتند .

 او پروزدگار« اهورا مزدا » گذاشت تا بی جنگ و کشمکش و خونریزی وارد بابل شود و آن شهر را از هر نیازی برهاند.او نبونید را که مردوک را ستایش نمیکرد به دست «کوروش» تسلیم کرد .

او دستور داد که مردم بابل و همگی سراسر سومر و اکد، حاکمان و فرمانروایان سر تعظیم در مقابل کوروش فرود آورند و شادمان به پادشاهی وی با چهره درخشان به پایش بوسه زدند.

 خدای خدایان «مردوک» را که با یاریش مردگان را به یاری کوروش شاهایشاه بار دیگر بزندگی برگرداند، که همگی را از نیاز و رنج به دور بدارد به خوبی ستایشش کردند و یادش را گرامی داشتند .

من کوروش، شاه جهان،شاه توانا، شاه بابل، شاه سرزمین سومر و اکد، شاه چهار سوی جهان .

پسر شاه بزرگ کمبوجیه، شاه شهر انشان، نوهَ شاه بزرگ کوروش، شاه شهرانشان، نبیرهَ شاه بزرگ چیش پیش، شاه انشان .

از دودمانی که همیشه از شاهی برخوردار بوده است که فرمانروائیش را « بعل» و « نبو» گرامی میدارند و پادشاهیش را برای خرسندی قلبیشان خواستارند.

 آنگاه که من با صلح به بابل در آمدم،  با خرسندی و شادمانی به کاخ پادشاهی قدم گزاردم .

آنکاه مردوک سرور بزرگ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من بستگی بخشید و من هر روز به ستایش او کوشیدم .

آنگاه که سپاهیان بی شمار من به بابل در آمدند . من نگزاردم در سراسر سرزمین سومر و اکد تجاوزکنندهَ دیگر پیدا شود .

من در بابل و همهَ شهرهایش برای خوشبختی ساکنان بابل که خانه هایشان براساس خواست خدایان نبود کوشیدم......مانند یک بند که بر آنها روا نبود .

من ویرانه هایشان را بازسازی کردم و دشواریهایشان را آسان کردم . مردوک خدای بزرگ از کردار پارسیانه من خوشنود گشت .

بر من، کوروش شاه که او را ستایش کردم و بر کمبوجیه پسر تنی من و همچنین بر همهَ سپاهیان من او عنایت و برکتش را ارزانی داشت، ما با شادمانی ستایش کردیم، مقام والای « الهی» او را . همهَ پادشاهان بر تخت نشسته از سراسر گوشه و کنار جهان، از دریای زبرین شهرهای مسکون و همهَ پادشاهان«امورو»که درچادرها زندگی می کنند.

 باجهای گران برای من آوردند و به پاهایم در بابل بوسه زدند . از.....نینوا، آشور و نیز شوش، اکد، اشنونه، زمیان، مه تورنو، در، تا سرزمین گوتیوم شهرهای آن سوی دجله که پرستشگاه هایشان از زمانهای کهن ساخته شده بود . خدایانی که در آنها زندگی میکردند، من آنها را به جایگاه هایشان باز گردانیدم و پرستشگاه های بزرگ برای ابدیت ساختم . من همهَ مردمان را گرد آوردم و آنها را به میهنشان باز گردانیدم .

همچنین خدیان سومر و آکد که نبونید آنها را با وجود خشم خدای خدایان«مردوک» به بابل آورده بود، فرمان دادم که برای خشنودی مردوک خدا بزرگ در جایشان در منزلگاهی شادی در آن هست بر پای دارند .

 بشود که همه َخدایانی که من به شهرهایشان باز گردانیدم روزانه در پیشگاه «بعل» و « نبو» درازی زندگی مرا خواستار باشند،

 بشود سخنان برکت آمیز برایم بیابند. بشود که آنان به مردوک سرور من بگویند : کوروش شاه ستایشگر توست و کمبوجیه پسرش .

 بشود که ر.زهای......من همهَ آنها را در جای با آرامش سکونت دادم .  .....برای قربانی، اردکان  و فربه کبوتران .  .....محل سکونتشان را استوار گردانیدم .  ..... ومحل کارش را .

   بابل ..............................................................................................  تا ابدیت .

تقویم زرتشتی

در تقویم زرتشتی هر ماه دقیقا دارای سی روز است و به کلی مـاه 31 روزه وجود ندارد. پس روزهای 31فروردین و 31 اردیبهشت و 31 خرداد و ...وجود ندارد,بنابراین جشن تیرگان که سیزدهم تیر به تقویم زرتشتی است به علت وجود 31 فروردین و 31 اردیبهشت و 31 خرداد برابر با 10تیر به تقویم امروزی می شود و یا جشن خردادگان که 6 خرداد به تقویم زرتشتی است برابر با چهارم خرداد به تقویم جدید می شود زیرا 31 فروردین و 31 اردیبهشت از آن کم می شود.بنابراین کلا چیزی به نام هفته وجـود ندارد. وجود هفته که در تقـویم عربی یا قمـری هست پس از حمـله اعـراب و هـجوم فرهـنگی آنـان وارد تقـویـم ایرانیـان شد. در تقـویـم زرتشتی هرماه دقیقـا سی روز و هـر روز نیز نام ویـژه خود را دارد و آدمی بـا شنیدن نام هر روز خود به خود می فهمـدکه روز چندم ماه نیز است. اکنون نام این سی روز و معنی آن را برایتان می گویم.بـه ویژه هم میهنان مسلمانی که به فـرهنگ نیاکان خویش علاقـمـندند خوب است یاد بگیرند چون این از ابتدایی ترین موضوعاتی است یک زرتـشتی می داند و چیز سختی هم نـیست.حال به ذکر روزهـــای ماه ومعانی تک تک آنان می پردازم؛

1-نخستین روز هر ماه اورمزد یا هرمز نام دارد به معنی اهورامزدا؛چون هر کار و هر چیزی را باید با نام خداوند آغاز کرد بنابراین زرتـشتیان نخـستین روز ماه را با نـام خداوند آغاز می کنند؛

2-دومین روز ماه بهمن یا وهومن نام دارد به معنی منش نیک و نیز نام یکی از امشاسپندان یا فرشتگان درگاه خداوند است؛

3-سومین روز ماه اردیبهشت است به معنی بهترین راستی و نیز نام یکی از امشاسپندان یا فرشتگان درگاه خداوند است؛

4-چهارمین روز ماه شهریور است به معنی بهترین شهریاری یا مدینه فاضله و نیز نام یکی از امشاسپندان یا فرشتگان درگاه خداوند است؛

5-پنجمین روز ماه سپندارمذ یا اسفند نام دارد به معنی فروتنی و نیز نام یکی از امشاسپندان یا فرشتگان درگاه خداوند است؛

6-ششمین روز ماه خرداد نام دارد به معنی تندرستی و نیز نام یکی از امشاسپندان یا فرشتگان درگاه خداوند است؛

7-هفتمین روز ماه امرداد نام دارد به معنی بی مرگی و جاودانگی که نام آخرین امشاسپند نیز می باشد.در باره این واژه توجه کنید کـه بیشتر به غلط مرداد تلفظ می شود که نـادرست است و باید امرداد خوانده شود؛

8-هشتمین روز ماه دی به آذر است به معنی آفریدگار؛

9-نهمین روز آذر است به معنی آتش.

10-دهمین روز آبان نام دارد به معنی آب,به طور کلی مظاهر طبیعی سودمند نزد ایرانیان بسیار ارجمند است بنابراین برخی روزهای ماه به نام مظاهر طبیعی نهاده شده است؛

11- نام یازدهمین روز خورشید یا خور است که باز نام یکی از مظاهر طبیعی و مقدس است؛

12-دوازدهمین روز ماه, ماه نام دارد.ماه نیز که شباهنگام در آسمان می درخشد نزد ایرانیان مقدس است؛

13-نام روز سیزدهم ,تیر است که نام ستاره ای است در آسمان.

14-چهاردهمین روز هر ماه گوش نام دارد به معنای جهان و هستی.

15-نام روز پانزدهم ,دی به مهر است به معنای آفریدگار.

16-روز شانزدهم هر ماه مهر است که محبت ومهربانی معنی می دهد؛

17-هفدهمین روز ماه سروش است به معنی فرمانبرداری که بعد ها در زبان پارسی معنای فرشته نیز به آن داده شد؛

18-رشن نام هجدهمین روز است که به معنی عدالت و دادگری است؛

19-نوزدهمین روز ماه فروردین است که شکل تغییر یافته واژه فروهر است به معنای نیروی پیشرو؛

20-نام بیستمین روز ماه بهرام یا وهرام است به معنای پیروزی.

21-بیست و یکمین روز هر ماه رام است به معنای رامش و شادمانی؛

22-نام بیست و دوم هر ماه باد است.چنانچه ذکر شد زرتشتیان به پدیده ها و مظاهر طبیعی مانند خورشید ,ماه,آسمان,باد و ...احترام زیادی می نهند؛

23-بیست و سومین روز هر ماه دی به دین است به معنای آفریدگار

24-بیست و چهارمین روز هر ماه دین است به معنای وجدان که امروزه معنی آیین و مسلک هم می دهد؛

25-روز بیست و پنجمین, ارد است به معنای ثروت و نعمت.

26-نام بیست و ششمین روز ماه اشتاد است به معنای راستی.

27-نام بیست و هفتمین روز آسمان است که باز جلوه ای از ارزش مظاهر طبیعی نزد ایرانیان است؛

28-نام روز بیست و هشتم, زامیاد است به معنی زمین که باز به عنوان یکی از مظاهر طبیعی و آفریده خداوند نزد ایرانیان مقدس است و آن را بر روی روز بیست و هشتم ماه نهادند؛

29-نام روز بیست و نهم ,مهر اسپند است به معنای کلام ایزدی یا گفتار آسمانی؛

30-و اما نام روز سی ام ماه انارام است که یعنی روشنایی محض و فروغ جاویدان؛

بنابراین 30 روز ماه به این گونه است که گفته شد و برتری آن این است که مثلا اگر بشنویم امروز روز دی به مهر است خود به خود می فهمیم که روز پانزدهم ماه نیز است.در ضمن اگر دقت کرده باشید متوجه می شوید نام برخی از روزها با نام ماه های سال یکی است.هرگاه نام روز و نام ماه یکی شود در آن روز جشنی برگزار می شود که معروف است به جشن های ماهانه.مثلا روز سوم هر ماه اردیبهشت نام دارد بنابر این سوم اردیبهشت چون نام روز و ماه یکی میشود جشن اردیبهشتگان برگزار می شود.ویا روز شانزدهم هرماه مهر نام دارد بنابراین هر سال شانزدهم مهر ماه جشن مهرگان برگزار می شود؛

پرسش: با توجه به این که تقویم زرتشتی ماه31 روزه ندارد و 6 ماه سی ویک  روزه در تقـویم جدید داریم, و نیز در تقویـم جـدید اسفـند مـاه 29 روز است, پـس بـا ایـن حـساب در تقـویم زرتشتی پنـج روز آخـر سال کـم می آید. با این وجود این پـنـج روز چه می شود؟؟

پـاسخ : درست است. در آخر سـال 5 روز کـم می آید ولی جـای این پنج روز نیز در این تقویم حساب شده است. به این گونه که پنج روز آخر سـال هر یـک نامـی جـداگـانه دارد و این 5 روز را به عـنوان جـشن پنجه ,جشن می گیرند. این پنج روز را , پنج روز پنجه گویند که نام آن ها به این ترتیب است : روز نخست پنجه اهـنودگـاه نام دارد.روز دوم پنجـه اشتود گـاه نـام دارد.روز سوم پنجه سپنتمـدگـاه نام دارد. روز چهارم پنجه وهوخشترگاه نام دارد. و روز پنجـم پنجه وهیشتوایشتی نام دارد. بنابراین تقـویم زرتشتی که بر اساس گـردش زمین به دور خورشید است دارای 365 روز کامل می شود؛

پرسش:با توجه به این که هر چهار سال یکبار ,سال کبیسه است و دارای 366 روز می شود,در تقویم زرتشتی این روز چه می شود؟

پاسخ:هر چهار سال یکبار در سال کبیسه این روز اضافی نیز در نظر گـرفته می شود که نـام این روز اورداد است به مـعنی روز اضـافه؛

 پرسش: با تـوجـه به این که در تقویم زرتشتی هفـته  وجود ندارد پس چه روزهایی از ماه روز تعطیلی و استراحت می باشد؟

پاسخ:در تقویم زرتشتی روزهای اورمزد (روزاول ماه),روز دی به آذر که روز هشتم ماه است, روز دی به مهر(روز پانزدهم ماه)و روز دی به دین(روز بیست و سوم ماه) روز های تعطیل و استراحت است که آدینه روز نامیده می شود؛

الـبته تـقـویم امـروزی نیز در واقع همان تقـویم زرتشتی است با این تفاوت که 6 ماه نخست سال را 31 روزه کرده اند و در عوض پنج روز پنجه را حذف کرده اند؛

بر اساس نظر کارشناسان, تقویم زرتشتی کامل ترین و دقیق ترین تقـویمی است که تـا بـه امـروز توسط انسان ساخته شد که الـبته نخستین تقـویم تاریخ بشریت نیز است. از دیگر تقویم های ساخته دست انسان تقویم قمری یا عربی است که بر اساس گردش مـاه عمل می کند که به اندازه ای مسخره است که اصلا لازم نیست در باره اش حرف بزنیم زیرا هر سال بیش از ده روز جابه جا می شود.یکی دیگر از تقویم های مورد استفاده تقویم میلادی است که شایدامروزه پر کاربردترین تقویم دنیا باشد.که آن نیز کم و کاستی هایی دارد.بر اساس نظریه انفجار بزرگ هر سال به اندازه چندین ثانیه از سال قبل طولانی تر است که پس از چندین سال پی در پی این ثانیه های اضافی روی هم جمع می شوند و دوباره یک روز کامل به وجود می آید.در تقویم میلادی هر 2500 سال یک روز زیاد می شود.و آنان مجبورند هر دوهزاروپانصد سال یک روز از تقویم خود حذف کنند تا روزهای سالشان به هم نخورد.که یک بار در سال 1582 میلادی این کار را انجام دادند.ولی تقویم زرتشتی به اندازه ای پیشرفته است که بر اساس محاسبات ریاضی هر ده میلیون سال یک روز به آن اضافه می شود.این تقویم ساخته دست ایرانیان اولین و در کمال تعجب و افتخار پیشرفته ترین تقویم بشریت است که تاکنون ابـداع شده , حق داریم که بگوییـم چـه کردند این نیاکان ما

منبع:

www.alaska.blogfa.com

نامه ای به یک فاحشه

 

سلام فاحشه! هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم .

 شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام !

 راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه… دعایم کن

 

هخامنشیان

 

کوروش دوم، معروف به کوروش بزرگ، (۵۷۶ - ۵۲۹) شاه پارسی, به‌خاطر جنگجویی و بخشندگی‌اش شناخته شده‌است. کوروش نخستین شاه ایران و بنیان‌گذار دوره‌ی شاهنشاهی ایرانیان می باشد. واژه کوروش یعنی "خورشیدوار". کور یعنی "خورشید" و وش یعنی "مانند". پاسارگاد: «اى رهگذر هر که هستى و از هر کجا که بیایى مى دانم سرانجام روزى بر این مکان گذر خواهى کرد. این منم، کوروش، شاه بزرگ، شاه چهارگوشه جهان، شاه سرزمین ها، برخاک اندکى که مرا در برگرفته رشک مبر، مرا بگذار و بگذر.» تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می رسد که برای چند نسل بر انشان, در جنوب غربی ایران, حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سنگ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده است. بنیاد‌گذار دودمان هخامنشی, شاه هخامنش انشان بوده که در حدود ۷۰۰می‌زیسته است. پس از مرگ او, تسپس انشان به حکومت رسید. تسپس نیز پس از مرگش توسط دو نفر از پسرانش کوروش اول انشان و آریارمنس فارس در پادشاهی دنبال شد. سپس، پسران هر کدام, به ترتیب کمبوجیه اول انشان و آرسامس فارس, بعد از آن‌ها حکومت کردند. کمبوجیه اول با شاهدخت ماندانا دختر آژدهاک پادشاه قبیله ماد و دختر شاه آرینیس لیدیه, ازدواج کرد و کوروش نتیجه این ازدواج بود. تاریخ نویسان باستانی از قبیل هردوت, گزنفون, و کتزیاس درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند, اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند, بیشتر شبیه افسانه می باشد. تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی سایکس, و حسن پیرنیا شرح چگونگی زایش کوروش را از هردوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هردوت, آژدهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد. آژدهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژدهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد, زیرا می ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژدهاک دختر خود را به کمبوجیه اول به زناشویی داد. ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید. پادشاه ماد، این بار هم از مغ ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندان فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آژدهاک بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زاده‌ی دخترش را به یکی از بستگانش هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند. هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود, چون یکم کودک با او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد, در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام میترادات (مهرداد) داد و از از خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمه‌ی ددان گردد. چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن کودک خودداری کند و بجای او, فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا آمده بود, در جنگل رها سازد. میترادات شهامت این کار را نداشت, ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت. روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود, با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی می کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش همبازیهای خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای, فرزند آرتم بارس به پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند. پدرش او را نزد آژدهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: "تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری است, چنین کنی؟" کوروش پاسخ داد: "در این باره حق با من است, زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد, من دستور تنبیه او را دادم, حال اگر شایسته مجازات می باشم, اختیار با توست." آژدهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد, مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش به کوه می گذرد با سن این کودک برابری می کند. لذا آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: "این طفل فرزند من است و مادرش نیز زنده است." اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند. چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژدهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژدهاک دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید, موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژدهاک که از او پرسید: "با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟" پاسخ داد: "پس از آن که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم". کوروش در دربار کمبوجیه خو و اخلاق والای انسانی پارس‌ها و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت. هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی بودند بر ضد آژدهاک شورانید و موفق شد, کوروش را وادار کند بر ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد. با شکست کشور ماد بوسیله پارس که کشور دست نشانده و تابع آن بود, پادشاهی ۳۵ ساله آژدهاک پادشاه ماد به انتها رسید, اما کوروش به آژدهاک آسیبی وارد نیاورد و او از را نزد خود نگه داشت. کوروش به این شیوه در ۵۴۶ پادشاهی ماد و ایران را به دست گرفت و خود را پادشاه ایران اعلام نمود.

=========================


2 - کمبوجیه :

تاریخ درگذشت : 522 قبل از میلاد



بیوگرافی : شاهنشاهی کمبوجیه(29-37)(530-522 پیش از میلاد مسیح) کورش دو پسر داشت یکی کمبوجیه که بزرگتر بود( گونه ی یونانی نام وی کامبیز است) و دیگری بردیا که کهتر بود. کورش کمبوجیه را جانشین خود کرد و وی را پس از مرگ گئوبروو گمارده ی کورش در بابل ، شاه بابل کرد. همچنین بردیا را به فرمانروایی بسیاری از کشورهای ایران خاوری گمارد. کمبوجیه با فیدایمیا دختر هوتن، یکی از بزرگان پارسی ازدواج کرد. بردیا پس از برتخت نشستن، وی را به همسری خود درآورد و برپایه ی گاهنویسان یونانی وی کسی بود که دریافت آنکه برتخت نشسته، بردیا نیست. کمبوجیه در جنگ واپسین کورش بزرگ با بیابانگردان، همراه وی بوده و پس از کشته شدن کورش به عنوان جانشین وی راهی پارس شده است. این احتمال هست که کمبوجیه برای جلوگیری از تاخت وتاز بیابانگردان چند ماه نیروهای خود را درانجا نگاه داشته است. باری پس از کشته شدن کورش ،کمبوجیه شاهنشاه شد و بردیا همچنان فرمانروای ایران خاوری ماند. پیروزی بر مصر با آگاهی از درگذشت کورش، فرعون مصر پسرش پسامتیک را برای بازیابی فلسطین و سوریه با سپاه بزرگی به آنجا فرستاد. کمبوجیه لشکرکشی خود را پس از یک تدارک جنگی و سیاسی گسترده آغاز کرد.چشمه های مصری آمدن هخامنشیان را تهاجم چندین کشور نگاشته اند، هرودت نیز می گوید بیشتر مردم کشورهای پیرو هخامنشیان، سربازانی در لشکر وی داشتند. کمبوجیه را می توان بنیادگذار نیروی دریایی ایران دانست. این ناوگان، نخست از مردان و ابزاری پدید آمده بود که از آسیای کوچک و فنیقیه گرفته شده بود، قبرس نیز به ایران پیوست که در لشکرکشی به مصر کشتی هایی فرستاد. در دریای کاسپین نیز نیروی دریایی پدید آمد تا از تاخت و تاز مردم دشت نشین فرای دریا به سرزمین های هخامنشی جلوگیری شود که درینجا ساختاری ایرانی داشت. کمبوجیه خود برای جنگ با مصریان به شام لشکر کشید. در رویارویی دو سپاه ، کمبوجیه پیروز شد و پسامتیک به فلسطین عقب نشست. درین هنگام پسامتیک از درگذشت پدرش( شاید آبان سال 33 پس از برتخت نشستن کورش یا نوامبر 526) آگاه شد و با شتاب به مصر بازگشت. کمبوجیه به دنبال وی راهی مصر شد. باری شش ماه پس از درگذشت فرعون پیشین، ارتش ایران به پلوزیم، دروازه ی مصر، در دهانه ی خاوری دلتای نیل (اسماعیلیه ی کنونی) رسید( بهار سال 34). چنین بر می آید که دریاسالار مصری و گروهی روحانی انگیزه ای برای پایداری نداشته اند چرا که جنگی دریایی روی نداده است. هم چنین فرمانده ی مزدوران یونانی لشکر مصر بر سر اندازه ی دستمزد با کارگزاران مصری به هم زده به کمبوجیه پیوست. وی رازهای لشکری مصریان را برای ایرانیان بازگو کرد. سپاه مصر در نزدیکی پلوزیم جای گرفته بود. سپاه ایران نیز در همان نزدیکی اردو زد. در نبرد پی آمد که کشته ی بسیار برای هردو سوی نبرد به همراه داشت ارتش ایران به پیروزی رسید. هرودت که هفتاد سال پس از نبرد، آوردگاه پلوزیم را دیده می گوید که هنوز می توان استخوان های سربازان را در آنجا دید. پس از آن فرعون به ممفیس پایتخت مصر عقب نشست. کمبوجبه به پیشروی ادامه داد و در نزدیکی ممفیس اردو زد. کمبوجیه فرستاده ای را با یک کشتی به ممفیس فرستاده، خواهان تسلیم آن شد، ولی مصریان کشتی را آتش زده پیک را کشتند؛ این کار نشان می دهد که فرعون امیدوار بود که در پناه دیوار سپید شهر به پایداری درازمدت بپردازد. کمبوجیه به محاصره ی شهر پرداخت و پس از چندی به شهر درآمد و پادگانی در کاخ سپید به پاکرد. مردم شهر بی درنگ امان یافتند و فرعون را دستگیر کردند. هرودت می نویسد که آیین شاهنشاهان ایران در همه جا چنین بود که شاه شکست خورده را یا یکی از فرزندان یا نزدیکان وی را به فرمانروایی آنجا می گماردند، و کمبوجیه فرعون را نزد خود نگاه داشت تا فرمانروایی مصر را به اوبازگرداند. کمبوجیه گنجینه ی فرعون را ضبط کرد. بسیاری از اموال توقیف شده ی فرعون را در گنجینه ی تخت جمشید یافته اند. با فرارسیدن تابستان همه ی مصر به پیروی کمبوجیه درآمد. در اسناد مصری کمبوجیه بنیادگذار دودمان بیست و هفتم مصر برشمرده اند و برپایه ی این اسناد وی پیروزی خود را گونه ای یگانگی مشروع با مصر برشمرده است. مردم لیبی و تونس خود به پیروی ایران درآمدند. کمبوجیه که در صدد پیروزی بر همه ی آفریقای با فرهنگ بود لشکری به سوی خوربران(غرب) مصر فرستاد ولی این لشکر در بیابان دچار توفان شده و گم شد و هیچ گاه به مصر بازنگشت. کمبوجیه به همراهی بخشی از ارتش به نیمروز(جنوب) مصر رفته و پایتخت مصر بالا، تبس را نیز گرفت. بخشی از ارتش در راستای رود نیل به سوی نیمروز تا ژرفای افریقا پیشروی کردند . گاهنویسان کلاسیک از جایی به نام انبار کمبوجیه در آبشار دوم یاد کرده اند که در روزگار رومیان نیز به همین نام خوانده می شد. همچنین پیکی برای تبعیت نوبیا یا حبشه ی کنونی به آنجا فرستاده شد و از آن پس حبشیان به دولت ایران خراج می پرداختند . آنها در نگاره های تخت جمشید نموده شده اند که برای شاه بزرگ خوشبوکننده و عاج و کاپی( جانوری مانند زرافه) می آورند. هنگامی که کمبوجیه در نیمروز مصر بود، فرعون مصر درصدد شورش برآمد که با شکست روبرو شد و پس از آن به گفته ی هرودت و کتزیاس به دستور شاهنشاه خودکشی کرد. کمبوجیه یک هخامنشی به نام آریاند را به شهربانی مصر گماشت و خود پس از سه سال ماندن در مصر به سوی فلسطین و سوریه رفت تا از آنجا به ایران بازگردد. در نوشته ی گاهنویسان یونانی کمبوجیه را بدسرشت و دیوانه برشمرده اند( برخی برین باورند که این بدگویی ریشه در دربار فرزندان داریوش دارد) که آیین مصریان را گرامی نمی داشت.ولی از داده های باستان شناسی آشکار شده است که نه تنها رفتار وی بدین گونه نبوده ، که وی آیین های مصری را به جا آورده و دستوربازسازی ویرانی هایی که بر اثر جنگ پدید آمده بود را داده است. از سندهای دیوانی سال نخست فرمانروایی کمبوجیه در مصر برمی آید که اقتصاد کشور کم ترین آسیبی ندیده است. کمبوجیه به پیروی از پدر، مصریان را در انجام آیین های دینی خود آزاد گذارد و به فرهنگ کهن سال آنان خدشه ای وارد نیاورد. در پایان شاهنشاهی کمبوجیه، فرمانروایی هخامنشی همه ی پادشاهیهای جهان آن روز را در بر می گرفت و مرزهای ایران از یک سودر خاور، به بیابانگردان و هند می رسید و از سوی دیگر شهرهای یونانی را در همسایگی داشت. در روزگار داریوش شاهنشاهی هخامنشی، همه ی جهان با فرهنگ باستان را کمابیش در بر می گرفت.

=========================

3 - داریوش اول :

تاریخ تولد : 551 قبل از میلاد
تاریخ درگذشت : 486 قبل از میلاد
محل دفن : مرودشت فارس - نقش رستم



 

بیوگرافی : پس از دیوکس ( دیااکو ) پسرش فرورتیس که نام نیای خود را داشت به تخت پادشاهی نشست . او با پرداخت منظم خراج به دولت آشور که در آن هنگام آشور بانیپال پادشاه آن بود . سیاست پدر را که حفظ مناسب حسنه با آشور بود ادامه داد و نیز مانند پدر به فتح و جذب دیگر قبایل ماد که در فلات ایران مستقر شده بودند پرداخت . مادها در این راه ولایت پارس را که با سکنه آن خویشاوند بودند متصرف شدند . آنها که با این پیروزیها شجاع و دلیر شده بودند کوشیدند تا یوغ بندگی را از گردن خویش بردارند و در رسیدن به این هدف به آشور حمله بردند ؛ اما سپاهیان کار آزموده آشوری که سر انجام دولت ایلام را مغلوب و مطیع کرده بودند و از انضباط شدیدی برخوردار بودند و نیز با جنگ افزار بزرگ می شدند ؛ برای مادهای مشهور و جسور ؛ بسیار خطرناک بشمار می رفتند . در نتیجه سعی مادها ثمر بخش نبوده و عاقبت در برابر دشمن شکست خوردند و فرورتیس ( فرااورت ) ؛ پس از بیست و دو سال پادشاهی به هلاکت رسید و بیشتر سپاهیانش نابود گردیدند . پس از کشته شدن فرورتیس ؛ هوخشتره ( کیاکسار ) که مدیری قابل و سرداری فاتح بود به پادشاهی رسید . شکستی که به قیمت جان فرااورت ( فرورتیس ) تمام شده بود به او آموخت سربازانی که روسای زمین دار جمع می کنند هرگز از عهده سپاهیان منظم بر نمی آیند ؛ از این رو بر آن شد تا سپاهی از روی نمونه سپاه آشور تشکیل دهد ؛ پیادگانی که هر یک به کمان و شمشیر و یک یا دو زوبین مسلح بودند و سوارانی که در سایه پرورش اسب که در میان مادها رایج بود ؛ پیش از سواره نظام دشمن بودند . لشکریانی که به تیر و کمان مسلح بودند که در همه شرایط ؛ در حمله و عقب نشینی بسوی دشمن تیراندازی کنند .

اشکانیان مخترع پیل الکتریکی

آیا ایرانیان مخترع پیل الکتریکی بوده اند؟


تا چند سال پیش همه تصور میکردند که پیل الکتریکی را نخستین بار دانشمند ایتالیایی لوییجی گالوانی در سال 1786 اختراع کرد.گالوانی از قرار دادن دو فلز در آب نمک جریان برق بدست آورد. چقدر مایه تعجب است وقتی میبینیم که بر حسب تصادف ،گالوانی هم برای ساختن پیل همان فلزهایی را استفاده کرد که 1800 سال پیش از وی ایرانیان برای ساختن پیل بکار برده بودند.

پیل مورد استفاده ایرانیان در قریه ای در اطراف بغداد به دست آمده است.باستان شناسانی که در آثار تمدن اشکانیان حفاری میکردند در کلبه یک کاهن یا کیمیاگر ایرانی تعداد زیادی از این پیلها به دست آوردند. باید در نظر داشت که در زمان فرمانروایی اشکانیان که از 250 سال قبل از میلاد مسیح تا 226 سال بعد از میلاد ادامه داشت قسمت مهمی از کشور فعلی عراق و منجمله نواحی بغداد جز امپراطوری ایران محسوب می شد.

برای نخستین بار یک باستانشناس آلمانی به نام ویلهلم کونیک یک پیل الکتریکی اشکانیان را 20 سال پیش در مرز عراق و ایران کشف کرد و هنگامی که آن را به موزه برلین برد مشاهده کرد که دوستانش نیر قطعات شکسته و خورد شده نظیر این پیل را پیش تر به موزه آورده اند. باستان شناس آلمانی پس از مدتی حدس زد که شاید این جسم عجیب یک پیل الکتریکی بوده است ولی دوستانش در این مورد تردید داشتند تا آنکه او پس از سالیان دراز تحقیق عاقبت موفق شد در خرابه های شهر سلوکیه متعلق به اشکانیان آلات دیگری کشف کند که حدس قبلی او را تایید نمود.

این دانشمند در حفاری های خود مقدار زیادی از این پیلها را پیدا کرد که به وسیله میله های برنزی به یکدیگر متصل بودند و در آخر فقط دو سیم از ترکیب آنها بوجود آمده بود و سر این دو سیم به دستگاه دیگری فرو رفته بود. کونیک مشاهدات خود را در کتابی منتشر ساخت.تا آنکه افکارش در سراسر جهان پخش شد و پس از آزمایشهای فراوانی که در این مورد به عمل آمد ، سرانجام چندی پیش یک مهندس امریکایی به نام ویلاردگری ثابت کرد که این دستگاه عجیب را اشکانیان برای آب دادن فلزات بخصوص طلا و نقره بکار می برده اند.

گری در گزارش خود می نویسد:«اشکانیان از اتصال این پیلها به یکدیگر مقدار قابل توجهی نیروی برق بدست می آوردند و آن را به وسیله دو سیم وارد دستگاه آبکاری کرده و با استفاده از املاح طلا و نقره ، دستبند ها و زینت آلات خود را آب طلا و نقره میدادند که امروز گالوانو پلاستی یا آبکاری الکتریکی می نامند.»

در آن زمان کیمیاگران و جواهرسازان باستانی که به اینکار می پرداختند ساختمان پیل را نیز مانند سایر معلومات خویش به عنوان یک راز مگو تلقی کرده و جز به اهل فن به کسی ابراز نمی داشتند و در نتیجه از این اختراع جز کاهنها و کیمیاگران ، دیگران اطلاع نداشتند

ردپای آرش کجاست؟

 


 
خبرگزاری میراث فرهنگی- فرهنگ- شامگاهان راهجویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پیگیر/ باز گردیدند/ بی نشان از پیکر آرش/ با کمان و ترکشی بی تیر./آری/ آری، جان خود در تیر کرد آرش/کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
آرش کمانگیر،‌ سیاوش کسرایی
 
«آرش»‌ نامی نیست که بسادگی از جان و روان ایرانیان زدوده شود. او مرزهای ایرانی را حفظ کرد که صدای سم ضربه اسبان سپاه بیگانه در درازنای تاریخ، خاک آن را لحظه ای به آرامش رها نکرده است.
جست و جوی ردپای آرش در آثار ایرانی شاید جست و جوی هویت ایرانی باشد.
دکتر فریدون جنیدی آرش را نماد ایران و ایرانی می داند و می گوید:‌ «در زبان اوستایی آرش به صورت «ایرخش‌» ضبط شده که گونه دیگر «ایرج» ‌فارسی و به معنای ایران و ایرانی است.»
او با اشاره به اینکه در شاهنامه فردوسی اشاره مستقیمی به داستان آرش وجود ندارد می گوید:‌ «آرش نماد ایرانیانی است که پس از حمله تورانیان برخاسته اند و کشور خود را با کوشش و فداکاری از آنان بازگرفته اند. این داستان در شاهنامه به منوچهر پسر ایرج بازمی گردد. داستان منوچهر اشاره به تیره های ایرانی است که پس از کشته شدن ایرج در کوهستان مانوش گرد هم آمدند و نیرویی را تشکیل دادند که در برابر تورانیان ایستاد.»
جنیدی درباره کوهستان مانوش می گوید:‌ «از مانوش در متون پس از اسلام خبری نیست اما در کتاب «بندهشن» از این کوهستان یاد شده و جایگاه آن البرز مرکزی و کوهستان پیرامون دماوند است که با مکان تیر انداختن آرش همخوانی دارد.»
او به جام گرانبهای سیت ها که در نواحی ساحل دریای سیاه یافت شده و نقوش آن بر تقسیم سرزمین های ایرانی میان 3 فرزند فریدون یعنی ایراج،‌ سلم و تور دلالت می کند.  او می گوید:«آنچه فریدون به ایرج می دهد یک کمان است و ایرانیان در کمانبری استاد بوده اند و نژاد مانوش با جنگ افزار برتر کمان از فراز کوهستان های البرز و دماوند،‌ توارنیان را از خاک  ایران می رانند. اما تورانیان زمانی به آن سوی مرزها رانده می شوند که توان ایرانیان به پایان رسیده است و اسطوره آرش کمانگیر به صورتی که می شناسیم در همین زمان نمایان می شود که برای تعیین مرزها جان خود را در تیر می گذارد و آن را پرتاب می کند.»
جنیدی با اشاره به تیر روز از ماه تیر یا سیزدهم تیر که به جشن تیرگان نامبردار است می گوید:‌ «مشهور است که آرش در این روز تیر خود را رها می کند و ایزد باد 10 روز آن را با خود می برد و سرانجام در کنار رود جیحون فرود می آید. زرتشتیان در روز تیرگان نخ هفت رنگی را دور دست خود می بندند و آرزوی باران می کنند که در آیین ایرانی بهترین آرزوهاست. آنها این نخ را تا 23 تیر ماه که روز ایزد باد است دور دست خود نگه می دارند و در آن روز آن را به دست باد می دهند.»
او می گوید:‌ «تیر وابسته به ستاره تیشتر یا ایزد باران است که در گذر زمان به «تیر»‌تبدیل شده است. افسانه تیر با تیر اندازی ایرانیان جمع شده و به صورت تیراندازی آرش کمانگیر درآمده است.»
او درباره منابع پس از اسلام که در آنها به داستان آرش اشاره شده است می گوید:‌ «در تاریخ طبری زمانی که از تیراندازی بهرام چوبینه یاد می شود،‌ به سه تیراندازی بزرگ ایرانیان اشاره می شود:‌ تیری که آرش پرتاب کرد،‌تیری که رستم به اشکبوس پرتاب کرد و سوم تیر بهرام چوبینه.»
دکتر قدمعلی سرامی اما درباره منابعی که در آنها به آرش اشاره شده است می گوید: «در پایان داستان اسکندر و آغاز دوره اشکانی در شاهنامه فردوسی در دو بیت به نام آرش اشاره می شود اما داستان آرش کمانگیر را در بر ندارد.»
اما آنچه ما از داستان آرش می دانیم از کجا آمده است؟ دکتر سرامی می گوید:«در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» ابوریحان بیرونی به داستان آرش اشاره شده است و در «مجمل التواریخ» هم اشاراتی به این داستان وجود دارد که آرش تیری را پرتاب می کند و تمام نیروی خود را همراه آن می کند و آن تیر سه شبانه روز تا بلخ می رود و در مرز بلخ بر تنه درخت گردویی فرو می رود و مرز میان ایران و توران را مشخص می کند.»
او می گوید: «داستان آرش ، داستان باززایی جهان و تعیین مرز است که با باززایی پس از قحطی همراه می شود و با پایان خشکسالی زندگی نویی آغاز می شود.»
در میان معاصران سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و مهرداد اوستا آثاری درباره آرش کمانگیر دارند اما روایت های آنان با یکدیگر متفاوت است. سرامی درباره این تفاوت می گوید: «شاعران یا نویسندگان گاهی امر باستانی را می گیرند و خود را مقید می کنند به اینکه کارشان با اصل برابر باشد. اوستا تلاش کرده است کاملا به اصل داستان آرش کمانگیر پایبند باشد اما کسرایی به توجه به گرایشات چپ خود تلاش کرده است یک اسطوره خلقی از داستان آرش کمانگیر بسازد. بیضایی که یک نویسنده ملی است داستان آرش کمانگیر را نیز مانند بسیاری دیگر از آثار کهن دستمایه خلق آثار جدید قرار داده  و آن را دگرگون کرده است. بنابراین ریشه این تفاوت ها مربوط به سلایق آفریننده های بعدی داستان است که دست به باززایی داستان های کهن می زنند.»
او درباره جدیدترین منبع درباره آرش کمانگیر می گوید: «در کتاب «روان انسانی در حماسه های ایرانی» نوشته آرش اکبری مفاخر که بتازگی در انتشارات ترفند منتشر شده است مقاله مفصلی درباره آرش کمانگیر به چاپ رسیده که در آن به تمامی منابع و مآخذ آرش شناسی اشاره شده است.»
اوستا یا شاهنامه، آثار الباقیه یا مجمل التواریخ، فرقی نمی کند. ردپای آرش را بر بلندای دماوند می توان جست. بی گمان هنوز رد قدم هایش باقی است.

آرامگاه کمبوجیه ( زندان سلیمان )

آرامگاه کمبوجیه ( زندان سلیمان )
در حاشیه شمالی محوطه کاخ ها در سلطه ویرانه ها دیواره ( برج ) سنگی بلندی با ارتفاعی نزدیک به 14 متر قرار گرفته است. این ساختار به شدت آسیب دیده و به زندان سلیمان معروف است. نزدیکترین نمونه مشابه به آن کعبه زرتشت در نقش رستم است. اما برج ، زندان سلیمان ساختة زمان کوروش و یا کمی پس از اوست ولی« کعبه زرتشت اثری است از داریوش » .


نمـای ( زندان سلیمان ) .
ماخذ : پاسارگاد ، استروناخ .


نقشه آرامگاه کمبوجیه ( زندان سلیمان
ماخذ : پاسارگاد ، استروناخ



درمورد کاربرد این بنا سخنان بسیار گفته شده، اما سه نظریه طرفداران زیادی یافته است. یکی اینکه این بنا آتشکده بوده ، دوم اینکه آرامگاه بوده و سوم اینکه محل نگهداری اشیاء بسیار مهم سلطنتی (مثل ردای کورش و تاج و درفش او) بوده است.
شهبازی پس از ارائه دلائلی در رد اولین و سومین فرضیه می گوید: « ما در آرامگاه بودن این برج شکی نداریم و چون تاریخ ساختن آن را حدود 530 یا کمی دیرتر می دانند ، آنرا آرامگاه کمبوجیه فاتح مصر می شماریم »


آرامگاه کمبوجیه ( زندان سلیمان )
سامی نیز معتقد است که شاید قبر کامبوزیا (کمبوجیه) بوده است و توضیح می دهد که :«کامبوزیا شهریار عصبانی و تند مزاج و مقتدر و فاتح مصر پس از اقامت سه سال در آنجا هنگام مراجعت از مصر به ایران در اکباتان خود را کشت. تاریخ نویسان قدیم راجع به قبر او که کجا بوده چیزی ننوشتند و پاره ای از باستان شناسان معتقدند شاید آثار خرابه های سنگی بین نقش رستم و تخت جمشید که مثل کعبه زرتشت ساختمان شده و اینک معروف به تخت گوهر است، قبر کامبوزیا بوده است، ولی این تصور بعید میرسد زیرا تخت جمشید و نقش رستم در اواسط سلطنت داریوش آباد گردید ده دوازده سال پس از مرگ کامبوزیا توجه دربار بدان سو معطوف گردید و منطقی نیست که چند سال جسد کامبیز را بلاتکلیف گذارده باشند.
از نظر معماری استروناخ با مقایسه با کعبة زرتشت نشان می دهد که این دو تا شباهت ظاهری دارند و در بسیاری از جزئیات، تفاوتهای چشمگیری میان این دو وجود داشته است و در همة این تفاوت ها ، کفة ظرافت و دقت برج پاسارگاد وزین تر است . خصایص سنگ تراشی و نکات فنی و احتمال ذکر نام کورش در کتیبه ای که بقایای آن را به برج پاسارگاد منسوب می کنند ، همه حاکی از تاریخ میان 540 تا 520 ق.م.است در حالی که جزئیات فنی « کعبه زرتشت » حاکی از تاریخی در حدود 520 تا 500 ق.م میباشد.




مناظره رادیویی

گزارشی جالب از یک مناظره رادیویی :دکتر محمد علی دادخواه، وکیل حقوق بشر مخالف آبگیری دکتر حسن فاضلی نشلی ، باستانشناس دولتی موافق آبگیری



رأس ساعت 15:30 دوشنبه (30 بهمن ماه 85)، استودیو قدیمی رادیو ایران در جام جم مهمان دو مدافع و دو مخالف آبگیری سد سیوند بود تا در برنامه‌ی زیر ذره‌بین، دلایل خویش را برای این موافقت و مخالفت ابراز دارند. دکتر سید مهدی موسوی (معاون پژوهشی پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی) و دکتر حسن فاضلی نشلی (رئیس پژوهشکده‌ی باستان‌شناسی) در جبهه‌ی موافقین آبگیری! قرار داشتند و دکتر محمدعلی دادخواه (عضو کانون مدافعان حقوق بشر) و نگارنده در مقام مخالفین آبگیری سد سیوند رودرروی یکدیگر قرار گرفته بودند. شاید این خود یکی از عجایب زادبوم ما باشد که چگونه نمایندگان نهادی که قرار است پاسدار هویت تاریخی و فرهنگی کشور باشند، اینک در خاکریز مقابل نشسته‌اند؟!
البته قرار بود در این نشست، نمایند‌گانی از وزارت نیرو هم حضور داشته باشند که پیغام فرستاده بودند: ما در جلسه هستیم و وقت شرکت نداریم!! موضوعی که مجری جوان و خوش ذوق برنامه نیز چندین بار تکرار کرد!
در مجموع به نظر می‌رسد عمده‌ترین استدلال آقایان میراث فرهنگی، گرداگرد این دریافت می‌چرخید که دیگر چیزی برای مطالعه باقی‌نمانده و سازمان باید به مشکلات تأمین آب مردم و توسعه‌ی کشور هم بیاندیشد. از طرفی مکان‌های تاریخی بسیار مهم‌تری در ایران وجود دارد که باید به آنها هم پرداخت و بیش از این نباید در سیوند درنگ کرد! همچنین ایشان معتقد بودند که ریشه‌ی برخورد با سازمان متبوع‌شان دلایلی سیاسی دارد!

همان طور که ملاحظه می‌کنید، این نوع نگاه به مسأله، آن هم مسأله‌ای با این ابعاد ملّی و بین‌المللی حقیقتاً نیاز به پاسخ کوبنده و استدلال آتشینی ندارد! به نحوی که در نهایت ایشان نیز پذیرفتند که آبگیری سیوند یک فاجعه‌ی ملّی است که البته در بروز آن دولت‌های 12 سال گذشته نیز سهیم بوده‌اند.
نکته‌ی درخور تأمل دیگر آن که از بین شنوندگانی که با برنامه تماس گرفته و نظرات‌شان پخش شد، فقط یک نفر به نظر می‌رسید که نگران تأخیر در آبگیری سد و کمبود آب برای اراضی کشاورزی است؛ نگرانی‌ای که از یک رویکرد دیرینه‌ی غلط در استان سرچشمه می‌گیرد! رویکردی که به صورت سنتی به مردمان فارس‌نشین دیار پاسارگاد و حافظ دیکته می‌کند: «تنها راه ماندگاری جمعیت، تکیه بر کشاورزی است!» حال آن که به گمان اغلب کارشناسان مستقل، تکیه و اصرار بیش از حد بر افزایش وابستگی معیشتی به سرزمین، رویکردی کاملاً نابخردانه و در تضاد با ملاحظات بنیانی و پذیرفته‌شده‌ی زیست‌پایدار است.
از طرفی برای جبران کم‌آبی در منطقه و استحصال بهینه‌ی آب، با توجه به وجود بیش از 90 هزار هکتار اراضی آبرفتی درشت‌دانه در حوضه‌ی آبخیز بالادست سیوند، به راحتی و با صرف کمترین هزینه‌ی ممکن این امکان فراهم است تا آب را به درون سدهای زیرزمینی طبیعی منطقه هدایت کرده که هم نرخ هدررفت آن کمتر خواهد بود، هم به تقویت پایدار کمی و کیفی آب کاریز‌ها، چشمه‌ها و چاه‌های آب منطقه کمک خواهد کرد و هزینه‌ای به مراتب کمتر را بر منطقه و کشور تحمیل می‌کند.
سخن یکی دیگر از شنوندگان نیز، بسیار معقول و پسندیده بود؛ پنداری که این پرسش اساسی را مطرح می‌کرد: آیا به فرض آن که سد سیوند در مقیاس خرد، برای توسعه‌ی منطقه کارکردهای مثبت به ارمغان آورد، این مجوز را به کلان‌نگران برنامه‌ریز کشور می‌دهد که یک مصلحت و ارزش ملی و فرامنطقه‌ای را فدای یک مصلحت منطقه‌ای کنیم؟!
سخن دکتر دادخواه نیز بسیار معقولانه بود: ایشان در پاسخ به این نگرانی که برای احداث سد تاکنون بیش از هشتاد میلیارد تومان هزینه شده است، گفتند: وقتی ما حاضریم برای حفظ فقط عنوان «خلیج فارس» میلیاردها دلار هزینه کنیم، چگونه می‌شود که به این راحتی از حفظ ابنیه‌ای که نماد تاریخ ایران و ایرانی تلقی می‌شود، بگذریم؛ آن هم به دلیل هشتاد میلیارد تومان؟! این رقم در برابر عشق به وطن هیچ ارزشی ندارد و من به شما قول می‌دهم که بسیاری از هموطنان من حاضر به تأمین و پرداخت آن برای حفظ تنگه‌ی بلاغی و آرامگاه کوروش بزرگ هستند.
نکته‌ی جالب دیگر، دیدگاه کارکنان جام جم و به ویژه برخی از بروبچه‌های بخش خبری 20:30 بود که اغلب آنها در ملاقات با ما ابراز امیدواری می‌کردند که پروژه آبگیری سیوند هیچگاه تحقق نیابد.
به هر حال، جا دارد از اقدام شایسته‌ی رادیو در پژواک شایسته‌ی این موضوع در سطح جامعه و آن هم به صورت یک برنامه‌ی زنده‌ی 90 دقیقه‌ای تشکر کرده و امیدوار به تداوم چنین حرکت‌هایی بود. تماس‌های تلفنی پرشمار شنوندگان در این برنامه نیز مؤید همین واقعیت است.
تنها نکته‌ی مبهم، قطع صحبت‌های آقای کوروش نیکنام، نماینده‌ی جامعه‌ی زرتشتیان در مجلس شورای اسلامی بود که دلیلش را متوجه نشدم!

همچنین سزاوار است تا درود و احترام عمیق خود را به آقای دکتر محمدعلی دادخواه اعلام دارم که سمبل واقعی یک ایرانی عاشق و علاقه‌مند به وطن و میراث‌های ملّی آن است.
به امید خشک ماندن همیشگی دریاچه‌ی سد سیوند


برگرفته از تارنمای : darvish100.blogfa.com

بابک خرمدین


گروهی نا‌آگاه مذبوحانه در پی جعل هویت ترکی (یعنی نسبت دادن او به زردپوستان آسیای میانه) برای بابک خرمدین٬ یکی از ستارگان تابناک تاریخ این سرزمین جاوید (ایران) هستند.

از آن جا که هیچ سندی از زبان ترکی بر سنگ٬ چرم٬ پوست٬ کاغذ٬ و گل حتا پیش از دوران ایلخانیان از آذربایجان وجود ندارد، تجزیه طلبان بیگانه‌پرست چاره‌ای جز روی آوردن به ادعاهای پریشان و بی‌خردانه برای پنهان و پوشیده ساختن تهی دستی و فقر هویتی خود ندارند، که یکی از نمونه‌های آن، ترک خواندن بابک خرم‌دین است.


1. تبار/نژاد بابک:
در این باره، به ذکر دو سند بسنده می‌کنیم.

سند نخست از آن ابن حزم، مورخ عرب‌تبار است
الفصل فی الملل والأهواء والنحل، ص ۱۹۹.
«أن الفرس کانوا من سعة الملک وعلو الید على جمیع الأمم وجلالة الخطیر فی أنفسهم حتى أنهم کانوا یسمون أنفسهم الأحرار والأبناء وکانوا یعدون سائر الناس عبیداً لهم فلما امتحنوا بزوال الدولة عنهم على أیدی العرب وکانت العرب أقل الأمم عند الفرس خطراً تعاظمهم الأمر وتضاعفت لدیهم المصیبة وراموا کید الإسلام بالمحاربة فی أوقات شتى ففی کل ذلک یظهر الله سبحانه وتعالى الحق وکان من قائمتهم سنبادة واستاسیس والمقنع وبابک وغیرهم »

برگردان به پارسی:
«پارسیان از نظر وسعت و ممالک و فزونی نیرو بر همه‌ی ملتها برتری داشتند٬ و خود را برترین ذات بشری می دانستند و خود را آزادگان نام نهاده و اقوام دیگر را بندگان می‌شمردند. چون دولتشان بر افتاد و عرب که نزد آنها دون‌پایه‌‌ترین قوم جهان بود بر آنها مستولی گردید این امر بر آنها گران آمد و خود به مصیبت تحمل نشدنی روبرو یافتند٬ و بر آن شدند که با راه‌های مختلف به جنگ اسلام برخیزند. ولی هربار خدایتعالی حق را نصرت داد. از جمله رهبران آنان (= ایرانیان) سنباد٬ مقنع٬ استادسیس٬ بابک و دیگران بودند».

در دومین سند نیز بابک خرمدین به صراحت پارسی خوانده شده است. سعید نفیسی می‌نویسد (117-116):

«سرزمینی که بابک خرم دین در آن سال‌ها فرمانروایی داشته از سوی مغرب همسایه ی ارمنستان بوده و بابک در ارمنستان نیز تاخت و تازهایی کرده است به همین جهت با شاهان ارمنستان رابطه داشته و تارخ نویسان ارمنی آگاهی‌های چندی درباره وی داده اند. از آن جمله یکی از کشیشان وارداپت واردان یا وارتان که در 1271 میلادی و 670 قمری در گذشته در کتابی که بنام «تاریخ عموم» نوشته و از مآخذ پیش از خود بهره مند شده است، مطالبی دربارۀ او دارد. ارمنیان نام بابک را گاهی «باب»، گاهی «بابن» و گاهی «بابک» ضبط کرده اند. وارتان در حوادث سال 826 میلادی و 211 قمری می نویسد: «درین روزها مردی از نژاد ایرانی به نام باب که از بغتات) بغداد) بیرون آمده بود بسیاری از نژاد اسماعیل (ارمنیان در آن زمان به تازیان اسماعیلی و از اسماعیلی‌نژاد می گفتند) را به شمشیر از میان برد و بسیاری از ایشان را برده کرد و خود را جاودان می دانست. در جنگی که با اسماعیلیان کرد به یکبار سی هزار تن را نابود کرد. تاگغارخونی آمد و خرد و بزرگ را با شمشیر از میان برد. مأمون هفت سال در سرزمین یونانیان (خاک روم) بود و دژ ناگرفتنی لولوا را گرفت و به بین النهرین بازگشت ...»

در این قطعه به صراحت به نژاد (یعنی تبار) ایرانی بابک خرمدین اشاره شده است. شایسته است که گفتار این منبع را بیشتر شکافیم. این منبع در سال 1919 میلادی به فرانسوی نیز برگردانده شده است و استاد نفیسی بخشهایی از آن را به فارسی از فرانسه ترجمه کرده است. مشخصات اصل فرانسوی این منبع چنین است:

La domination arabe en Armènie, extrait de l' histoire universelle de Vardan, traduit de l'armènian et annotè , J. Muyldermans, Louvain et Paris, 1927.

در کتاب یاد شده، قطعه‌ی ارمنی مذکور چنین ترجمه شده است (ص 119):

"En ces jours-lá, un homme de la race PERSE, nomm é Bab, sortant de Baltat, faiser passer par le fil de l'épée beaucoup de la race d'Ismayēl tandis qu'il.."

در زبان ارمنی٬ پارسی را از دیرباز همانند امروز «پارسیک» می گویند که در ترجمه فرانسوی منبع نام‌برده نیز بهPERSE ترجمه شده است، و در فارسی، استاد نفیسی همان ایرانی را گزینش کرده است.

گزارش این منبع هم‌زمان ارمنی، سندی صریح و آشکار مبنی بر پارسیک (در ارمنی یعنی پارسی که تلفظ پهلوی واژه پارسی است) تبار بودن بابک خرم‌دین است.

بیگانه‌پرستان در برابر این دو سند صریح چیزی برای گفتن ندارند و حتا کوچک‌ترین مدرکی نیز در دست ندارند که نشان دهد زبان آذربایجان در زمان بابک یا پس از زمان وی ترکی بوده است. حتا تا 800 سال پیش نیز نمونه و اثری از این زبان در آذربایجان وجود نداشته است.

اما جالب است بدانید که دشمنان بابک غالبا مزدوران ترک خلیفه بودند: اشناس٬ ایتاخ٬ بوغا و... خود خلیفه معتصم هم ترکزاد بود (یعنی مادرش ترک بود). البته افشین، سرداری که بابک را دستگیر نمود، از آسیای میانه بود( و تبار وی یا سغدی بوده است یا غیر ایرانی. در این راستا بیشتر پژوهش نیاز است ولی به گمان این نگارنده زادبوم وی، اسروشنه، نیز در آن دوران، سده سوم ق.، هنوز ترک‌زده نشده بود تا فرمان‌دار آن منطقه نیز بخواهد ترک باشد. نگارنده هنوز نظر قطعی در این مورد نمیتواند بدهد.).

 

به هر رو، می‌بینید که جهالت و نادانی بیگانه‌پرستان تا به کجا رسیده است که با وجود چنین اسناد صریحی که بابک را ایرانی/پارسی خوانده‌اند٬ اینان گمان می‌کنند بابک ترک بوده و برای چیره ساختن زبان ترکی می‌جنگیده است! در حالی که دشمنان بابک مزدوران ترک بودند و در حالی که زبان ترکی صدها سال بعد به وسیله‌ی زردپوستان آسیای میانه‌ای مهاجر و مهاجم در آذربایجان گسترش داده شد. کهن‌ترین آثار ترکی نیز متعلق به مغولستان و سپس به زبان ایغوری مانوی هستند. آشکار است که هیچ شباهتی میان این ترک‌های اصیل و هم‌میهنان ترکزبان ولی غالبأ ایرانی‌تبار آذری وجود ندارد.

 

2. نام‌های جغرافیایی زمان بابک:


ابن خرداذبه در کتاب المسالک و الممالک مسافت آبادی ها را از اردبیل تا شهر بذ (جایگاه بابک) چنین معلوم کرده است: از اردبیل تا خش (به ضم خا و سکون شین) هشت فرسنگ و از آن جا تا برزند شش فرسنگ (پس از اردبیل تا برزند چهارده فرسنگ راه بود)، برزند ویران بود و افشین آن را آباد کرد، از برزند تا سادراسپ که نخستین خندق افشین آن جا بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا سادراسپ شانزده فرهنگ بوده)، از آنجا تا زهرکش که خندق دوم افشین بود دو فرسنگ (پس از اردبیل هیجده فرسنگ فاصله داشته است)، از آن جا تا دوال رود که خندق سوم افشین بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا دوال رود بیست فرسنگ بوده است) و از آنجا تا شهر بذ شهر بابک یک فرسنگ. از این قرار از اردبیل تا بذ، شهری که بابک در آن می‌نشسته، بیست و یک فرهنگ راه بود. (سعید نفیسی٬ بابک دلاور آذربایجان، ص 33-32)

همه‌ی این نامها‌ی جغرافیایی یاد شده در این شرح، پارسی هستند: اردبیل٬ سادراسپ٬ دوال‌رود٬ بذ٬ برزند٬ خش و...
ابن‌خردادبه، جغرافی‌نگار سده‌ی سوم هجری، شهرهای آذربایجان را چنین برمی‌شمارد: «مراغه، میانج، اردبیل، ورثان، سیسر، برزه، سابرخاست، تبریز، مرند، خوی، کولسره، موقان، برزند، جنزه، شهر پرویز، جابروان، ارومیه، سلماس، شیز، باجروان» (المسالک و الممالک، ص 120-119؛ همچنین: ابن‌فقیه، مختصر البلدان، ص 128؛ ابن‌حوقل، صورة الارض، ص100-81)

که باز بیشینه آن‌ها ایرانی و برخی نیز آسوری و ارمنی هستند. بابک هم در شهری به نام بلال‌آباد به دنیا آمده است که باز هم یک نام پارسی است. نام پدر بابک را مرداس (یک نام شاهنامه‌ای) ذکر کرده اند و نام مادرش را ماهرو. نام استاد بابک هم جاویدان پور شهرک است. می‌بینید که هیچ کدام از این‌ نام‌ها ترکی نیستند. بدیهی است اگر در آن دوران آذربایجان سرزمینی ترک‌نشین بود و مردمانی ترک‌زبان داشت، نام‌های جغرافیایی آن و نام مردمان آن، مانند ترکمنستان، باید تماما ترکی می‌شد، که می‌بینیم چنین نیست، و این خود نکته‌‌ی ظریف دیگری است که ایرانی بودن زبان و تبار مردم آذربایجان و از جمله بابک خرم‌دین را اثبات و آشکار می‌کند.

 

3. فراگیر بودن و پراکندگی قیام خرمدینان و دین خرم‌دینان و دشمنان ترک بابک:

مولف مجمل فصیحی آغاز بیرون آمدن خرم‌دینان را در سال ۱۶۲ می‌نویسد و می‌گوید: «ابتدای خروج خرم‌دینان در اصفهان و باطنیان با ایشان یکی شدند و از این تاریخ تا سنه ثلماثه (۳۰۰) بسیار مردم به قتل آوردند»
کار خرم دینان چنان بالا می گیرد که نظام الملک در کتاب سیاست نامه می نویسد:

«چون سال دویست و هژده اندر آمد٬ دیگر باره خرم دینان اصفهان و پارس و آذربایگان و جمله کوهستان٬ خروج کردند...». ابن اثیر هم در تایید گزارش نظام المک در کتاب اللباب فی تهذیب الانساب می نویسد: (ترجمه از عربی) «در ۲۱۸ بسیاری از مردم جبال و همدان و اصفهان و ماسبذان (لرستان) و جز آن٬ دین خرمی را پذیرفتند و گرد آمدند. و در همدان لشکرگاه ساختند». بنابراین قیام بابک محدود به آذربایجان نبوده است.

ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان می گوید: «مازیار بابک مزدکی و دیگر ذمیان مجوس را عمل‌ها داد و حکم بر مسلمانان، تا مسجدها خراب می‌کردند و آثار اسلام را محو می‌فرمودند»

سپس درجای دیگر ابن اسفندیار می گوید:

«من (مازیار) و افشین خیدر بن کاوس و بابک هر سه از دیر باز عهد و بیعت کرده ایم و قرار داده بر آن که دولت از عرب بازستانیم و ملک و جهانداری با خاندان کسرویان نقل کنیم» (نفیسی، ص 57).
برخی می‌خواهند با استناد به نظام المک بابک خرمدین را مسلمان اسماعیلی معرفی کنند ولی کارشان باطل است زیرا نه تنها بیشینه‌ی مطلق اسناد را نادیده گرفته‌اند٬ بلکه نظام الملک خود می‌گوید: «از این جا پیداست که اصل مذهب مزدک و خرم‌دینی و باطنیان همه یک است و پیوسته آن خواهند تا اسلام را چون برگیرند» و به صراحت میان «خرم‌دینان» و «باطنیان» تفاوت قائل است و تنها چون هر دو بر دولت عباسیان می‌شوریدند آنان را متحد دانسته اند.


ابوالفرج بن الجوزی در کتاب «نقد العلم و العلما اوتبلیس ابلیس» می گوید:

«خرمیان و خرم کلمه بیگانه است (یعنی پارسی است) درباره چیزی گوارا و پسندیده که آدمی بدان می گراید و مقصود ازین نام چیره شدن آدمی برهمه‌ی لذتها ..و این نام لقبی برای مزدکیان بود و ایشان اهل اباحت از مجوس بودند.»

ابن حزم می گوید:

«والخرمیة أصحاب بابک وهم فرقة من فرق المزدقیة » (= خرمیان یاران بابک‌اند و آن فرقه‌ای از فرقه‌های مزدکیه است).


و در روضة الصفا آمده است:

آیین او (= بابک) را خرم دینی است (بلخی ، محمد بن خاوند شاه ؛ روضه الصفا ؛ تهذیب و تلخیص غباس زریاب ، تهران : امیرکبیر ، چاپ دوم ، جلد اول ، 1375 ، ص463 و رضایی ، عبدالعظیم ؛ تاریخ ده هزارساله ایران ، تهران : اقبال ، چاپ دوازدهم ، جلد دوم ، 1379 ، ص 235 ) هرچند که از جزییات معتقدات‌اش آگاهی دقیقی در دست نیست، ولی آن چه مسلم است این است که خرم دینان افکار مزدکی در سر داشتند و به پاکیزگی بسیار مقید بودند و با مردمان به نیکی و نرمی رفتار می داشتند (عبدالحسین زرین‌کوب: تاریخ ایران بعد از اسلام، انتشارات امیر کبیر، 1379، ص 459)؛ و به هرحال قیام بابک ( سرخ جامگان) بر ضد ظلم و جور اعراب و غلامان ترک نژادشان که با رفتارهای نابهنجار خود مردم را به ستوه آورده بودند در سال 201 هجری آغاز گردید و بیش از بیست سال به طول انجامید . ترکانی که کودکان را می ربودند و وبه اصرار و التماس پدران و مادران توجهی نمی کردند (حسینعلی ممتحن: نهضت شعوبیه، انتشارات باورداران، 1368 ص 300)، و به روز روشن ، زنان را به عنف به محله های بدنام می کشیدند (همان، ص300)

برای کسب اطلاع بیشتر به این منبع مراجعه نمایید:

http://www.azargoshnasp.net/famous/babak_khorramdin/mazdakism.pdf


دشمنان ترک بابک: معتصم (خیلفه‌ی ترکزاد، یعنی دارای مادری ترک) و سرداران ترک معتصم: ایتاخ٬ بوغا٬ اشناس. گروهی بابک خرمدین و افشین را هم‌پیمان دانسته و گروهی آن دو را از روز نخست دشمن دانسته‌اند. افشین از آسیای ‌میانه بوده است و تبارش ایرانی ِ سغدی.


4. زبان آذربایجان

در زمان بابک زبان آذربایجان «فهلوی آذری» بوده است یعنی گویشی بازمانده از زبان پهلوی ساسانی که در آذربایجان بدان سخن گفته می‌شده است. این گویش را در متون مختلف، «پارسی» (چون زبان پهلوی را پارسیک می‌خواندند و دانشمندان هم امروز آن را پارسی میانه دانند)، «آذری»، «فهلوی/پهلوی» و «رازی» (یعنی منسوب به ری، که این اطلاق پیوستگی گویش‌‌های منطقه‌ی فهله را با هم نشان می‌دهد) خوانده‌اند.


ابن ندیم در الفهرست می‌نویسد:

فأما الفهلویة فمنسوب إلى فهله اسم یقع على خمسة بلدان وهی أصفهان والری وهمدان وماه نهاوند وأذربیجان وأما الدریة فلغة مدن المدائن وبها کان یتکلم من بباب الملک وهی منسوبة إلى حاضرة الباب والغالب علیها من لغة أهل خراسان والمشرق و اللغة أهل بلخ وأما الفارسیة فتکلم بها الموابدة والعلماء وأشباههم وهی لغة أهل فارس وأما الخوزیة فبها کان یتکلم الملوک والأشراف فی الخلوة ومواضع اللعب واللذة ومع الحاشیة وأما السریانیة فکان یتکلم بها أهل السواد والمکاتبة فی نوع من اللغة بالسریانی فارسی

(= اما فهلوی منسوب است به فهله که نام نهاده شده است بر پنج شهر: اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان. و دری لغت شهرهای مداین است و درباریان پادشاه بدان زبان سخن می‌گفتند و منسوب است به مردم دربار و لغت اهل خراسان و مشرق و لغت مردم بلخ بر آن زبان غالب است. اما فارسی کلامی است که موبدان و علما و مانند ایشان بدان سخن گویند و آن زبان مردم اهل فارس باشد. اما خوزی زبانی است که ملوک و اشراف در خلوت و مواضع لعب و لذت با ندیمان و حاشیت خود گفت‌وگو کنند. اما سریانی آن است که مردم سواد بدان سخن رانند).

 

مسعودی در التنبیه و الاشراف می‌نویسد:

فالفرس أمة حد بلادها الجبال من الماهات وغیرها وآذربیجان إلى ما یلی بلاد أرمینیة وأران والبیلقان إلى دربند وهو الباب والأبواب والری وطبرستن والمسقط والشابران وجرجان وابرشهر، وهی نیسابور، وهراة ومرو وغیر ذلک من بلاد خراسان وسجستان وکرمان وفارس والأهواز، وما اتصل بذلک من أرض الأعاجم فی هذا الوقت وکل هذه البلاد کانت مملکة واحدة ملکها ملک واحد ولسانها واحد، إلا أنهم کانوا یتباینون فی شیء یسیر من اللغات وذلک أن اللغة إنما تکون واحدة بأن تکون حروفها التی تکتب واحدة وتألیف حروفها تألیف واحد، وإن اختلفت بعد ذلک فی سائر الأشیاء الأخر کالفهلویة والدریة والآذریة وغیرها من لغات الفرس.

(= پارسیان قومی بودند که قلم‌روشان دیار جبال بود از ماهات و غیره و آذربایجان تا مجاور ارمنیه و اران و بیلقان تا دربند که باب و ابواب است و ری و طبرستان و مسقط و شابران و گرگان و ابرشهر که نیشابور است و هرات و مرو و دیگر ولایت‌های خراسان و سیستان و کرمان و فارس و اهواز با دیگر سرزمین عجمان که در وقت حاضر به این ولایت‌ها پیوسته است، همه‌ی این ولایت‌ها یک مملکت بود، پادشاه‌اش یکی بود و زبان‌اش یکی بود، فقط در بعضی کلمات تفاوت داشتند، زیرا وقتی حروفی که زبان را بدان می‌نویسند یکی باشد، زبان یکی است وگر چه در چیزهای دیگر تفاوت داشته باشد، چون پهلوی و دری و آذری و دیگر زبان‌های پارسی).


هر این دو سند ارزشمند به ایرانی بودن زبان مردم آذربایجان تصریح می‌کنند و به صراحت آنان را جزو ایرانیان (پارسیان) می‌دانند.


5. نام بابک و تحریف آن بدست بیگانگان:


جالب آن که بیگانه‌پرستان پان‌ترکیست حتا ایرانی بودن نام بابک را نیز برنتافته و آن را تبدیل به «بای‌بک» کرده‌اند. در حال یکه چنین نامی در هیچ متنی دیده نشده است و دوم این که «بای» و «بک» هر دو از یک ریشه هستند و تاکنون دیده نشده است که یک نام مرکب از دو واژه‌ی هم‌معنی پیاپی باشد. از سوی دیگر، واژگان «بای» و «بایرام» و «بک» همگی ریشه‌ی سغدی-ایرانی (یعنی از گرو‌ه زبان‌های ایرانی شرقی) دارند که به زبان‌های آلتایی وارد گشته است. نام بابک به آشکارا ایرانی است و نام بنیانگذار سلسله‌ی ساسانی نیز بوده است. این نام در گلستان سعدی و ویس و رامین و در شاهنامه (۵۰) بار آمده است ولی حتا یک بار نیز چنین نامی در متون ترکی دیده و یافته نشده است.

نام «بابک» همان معنی پدر را می‌دهد: (باب "پدر" + ـک "پسوند تحبیب")


پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

(بوستان سعدی)


هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب‌ دان و تازی اَب.
(فرهنگ جهانگیری(

سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب
(فردوسی)

چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
(فردوسی)


وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش
(ناصر خسرو(

نبد دادگرتر ز نوشین​روان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
(فردوسی(


بلعمی نیز در کتاب خود از اردشیر ساسانی این گونه یاد می کند :«اردشیر بن پاپک» و طبری هم: «اردشیر بن بابک».

«بابک» هنوز در لهجه‌ی خراسانی همان معنی پدر را می‌دهد و «باوک» نیز در گویش‌های ایرانی دیگر(مانند فیلی) همین معنی را می‌دهد.

 

نام پدر و مادر و استاد بابک:


در منابع موجود نام پدر بابک، مرداس (یک نامه شاهنامه‌ای) و اهل مدائن (پایتخت پیشین ساسانیان) دانسته شده، نام مادرش «ماه‌رو»، و استادش «جاویدان پور شهرک»، که همگی ایرانی‌اند.

 

6. اعتراف بیگانه‌پرستان و دشمنان ایران به ایرانی بودن بابک.


هرچند در نزد اصحاب علم و تحقیق آرا و آثار نویسندگان بیگانه‌پرست پان‌ترکیست فاقد ارزش و اعتبار است و نظریات آنان یکسره بر بنیان جعل و تحریف و دروغ و فریب شکل گرفته است، اما از آن جا که یاوه‌های آنان در نزد بیگانه‌پرستان جاهل دارای اهمیت است، ناچار برای نشان دادن اعتراف خود آنان به ایرانی بودن بابک، برخی از نوشته‌های آنان را در این جا نقل می‌کنیم:

 

جواد هیأت:

«اوغوزها {ترکمانان} که اجداد ترکان آسیای صغیر و آذربایجان و عراق و ترکمنها را تشکیل می دهند از اقوام ترک هستند و قبل از آن که اسلام بیاورند در شمال ترکستان زندگی می کردند.

اوغوزهای جدید اجداد ترک زبانان ترکیه و آذربایجان و تراکمنه را تشکیل می دهند و از قرن ۱۳ به بعد٬ یعنی بعد از مهاجرت به غرب و آمیزش با سایر ترکان (قبچاق٬ ایغور) و مغولها و اهالی محلی٬ لهجه‌های ترکی آناطولی و آذربایجانی و ترکمنی را به وجود آوردند (صفحه‌ی ۱۰۱-۱۰۲). از قرن دهم میلادی اوغوزهای ناحیه‌ی سیحون اسلام آوردند و از قرن یازدهم به طرف ایران و آسیای صغیر سرایز شدند و از طرف مسلمانان به نام ترکمن نامیده شدند به طوری که بعد از دو قرن نام ترک و ترکمن جای اوغوز را گرفت. در ساله ۱۰۳۵ میلادی٬ قسمتی از اوغوزها به خراسان آمدند و بعد از جنگ و جدال بالاخره خراسان را از غزنویان گرفتند و دولت سلاجقه را تشکیل دادند (ص 81)

پس بنا به اعتراف این نویسنده‌ی پان‌ترک، تا سده‌ی یازدهم میلادی هیچ ترکی پا به ایران نگذاشته بود و لذا امکان ندارد که آذربایجان از ابتدای آفرینش ترک‌زبان باشد (!)، بل که ترک‌ها چندین سده پس از اسلام توانستند به آذربایجان رخنه کنند.


«در گسترش این مدنیت(اسلام) و فرهنگ عظیم الهی اقوام و قبایل ترکزبان بی شک خدمات بی شائبه و صادقانه و افتخار آمیزی دارند. ترکان اسلام را مناسب‌ترین دین و آیین نزدیک به وجدان خود یافتند و قرن‌ها دفاع از اسلام و گسترش ان را بر عهده گرفتند. سرتاسر تاریخ افتخار امیز ترکان مسلمان مسلما عاری از شورش و یا مقاومت در برابر اسلام است. در میان این قوم عصیان‌هایی شبیه عصیان‌های روشن میان ، ماه فرید ، المقنع ، خرمیّه ، زواریه و غیره دیده نمی شود» (محمدزاده صدیق)

این نویسنده پان‌ترک نیز خرمیه را، که پیشوای آن بابک بوده، ترک ندانسته است.


کشته شدن بابک به دست خلیفه‌ی ترکزاد و ترک‌پرور معتصم:


پس از آن در صفر سال 223 هجری ، معتصم ، به دژخیم فرمان داد تا دو دست و پای بابک را قطع نماید و سپس او را گردن زند ( نهضت شعوبیه ، ص 302 و تاریخ ده هزارساله ایران ، جلد دوم ، ص 241) مطابق با تواریخ بابک در حین اجرای سیاست و قطع شدن اعضای بدن بردباری بسیار پیشه نمود و با خون خود چهره سرخ ساخت و به معتصم گفت : من روی خویشتن ازخون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود ، نگویند که رویش از ترس زرد شد ( تاریخ ده هزارساله ایران ، جلد دوم ، ص241 و نهضت شعوبیه ، ص 302) و بدینسان بابک در دم مرگ شکنجه های طاقت فرسا را با نهایت شهامت متحمل گردید و هیچ گونه سخنی که نشانه عجز باشد بر زبان نیاورد و با کردارو گفتار نیک خویش ، نام خود و ایران را در تاریخ جاودان و سربلند ساخت . چند تاریخ نویس کهن، واپسین سخن بابک خرمدین را بر سر دار «آسانی» و «آسانیا» و «زهی آسانی» و مانند آن گزارش داده‌اند (جوامع الحکایات و لوامع الروایات)، که این نکته گویای پای‌بندی وی تا واپسین دم به آرمان‌های‌اش و نیز گواه پارسی سخن گفتن وی است.


---

نتیجه‌گیری:

 

بابک خرمدین فردی ایرانی بود و اغلب دشمنان‌اش نیز همان ترکمنان مزدور خلیفه (یعنی معتصم ترکزاد) بودند. اما این جهان همیشه پر از تناقض و شگفتی است، چه، ترک‌هایی که زمانی دشمن و مخالف بابک بودند اینک (در جهت اهداف تجزیه‌طلبانه) برای بابک جشن زادروز می‌گیرند و او را قهرمان خود می‌خوانند؛ این رفتار ایشان مانند آن است که در آینده روزی اسراییلی‌ها برای یاسر عرفات جشن زادروز بگیرند و او را یک اسراییلی اصیل با مذهب ارتودکس یهودی بدانند!

شاپور؛ شاهنشاه ایران و انیران


داریوش کیانی
پادشاهی شاپور یکم (270 - 240 م.) فرزند اردشیر پاپکان - بنیان‌گذار شاهنشاهی ساسانی - از اواخر سلطنت پدرش و در زمان حیات وی آغاز شده بود؛ چرا که اردشیر در حدود سال 240م. با مشاهده‌ی توان‌مندی‌ها و شایستگی‌های برجسته‌ی وی، سلطنت را شخصاً به پسرش واگذاشته بود. شاپور در آغاز شهریاری خویش، حدوداً چهل سال داشت.
شاپور حکومتی را از پدر به ارث برد که تشکیلات پارتی هنوز در آن برقرار، ولی تجدید سازمان‌یافته به شیوه‌ای تمرکزگرا،‌ اما بدون حذف نظام کمابیش فئودالی آن بود. اینک شاهنشاهی ساسانی با داشتن سپاهی کارآزموده و ورزیده از فتوح نخستین اردشیر، بر قدرتی کامل استوار بود. بنابراین شاپور از همان آغاز کار، توجه خود را به امور و مسائل خارج از کشور معطوف داشت. در این زمان، دولت روم، ‌همچنان دشمن و هماورد دیرین ایران بود و تنش‌های جاری میان این دو کشور، نبرد ایران و روم را ناگزیر ساخته بود. چنین بود که «گوردیانوس» - امپراتور روم - لشکرکشی گسترده‌ای را برضد دولت ساسانی ترتیب داد و در سوریه با سپاه ایران رویارو شد. اما شاپور دلیرانه سپاه روم را در هم شکست و گوردیانوس نیز کشته شد و شمار فراوانی از رومیان به اسارت درآمدند (244م.). با کشته شدن امپراتور، فیلیپ (معروف به فیلیپ عرب) خود را امپراتور جدید روم خواند و سراسیمه و شتاب‌ناک از شاپور درخواست صلح کرد و غرامت هنگفتی را به این منظور و برای آزادی اسیران رومی، به پادشاه ایران پرداخت و تعهد نمود که روم در امور ارمنستان مداخله‌ای نکند.
پس از این وقایع، شاپور متوجه مرزهای شرقی ایران شد و دولت ثروت‌مند «کوشان» را که منشأ تنش‌های بسیاری در این ناحیه بود، فروگرفت و پیشاور و جلگه‌ی سند را تصرف کرد و با عبور از هندوکش، بلخ را فتح کرده، از آمودریا گذشت و وارد سمرقند و تاشکند شد. بدین ترتیب، پادشاهی کوشان منقرض گردید و چیرگی دولت ساسانی بر مناطق ثروت‌خیز و راه‌بردی ماوراءالنهر، برقرار شد. شاپور چندی نیز متوجه قفقاز شد و توانست گرجستان و آلبانیای قفقاز را فرمان‌بردار خود سازد.
مسأله‌ی ارمنستان بار دیگر ایران و روم را به درگیری دیگری کشاند چرا که روم با وجود تعهد به عدم مداخله، در صدد بسط و توسعه‌ی نفوذ خود در ارمنستان برآمده بود و از سوی دیگر، امپراتور وقت روم - گالیوس - از پرداخت باقی مانده‌ی غرامتی که فیلیپ متعهد آن شده بود، خودداری نموده بود.
شاپور در سال 252م. ارمنستان را فتح کرد و در همان سال یا سال بعد، به نبرد با رومیان شتافت و در سوریه شصت هزار تن از سربازان رومی را تارومار ساخت و با ادامه‌ی جنگ در سال‌های بعد، توانست شهرهای بسیاری را در سوریه و کاپادوکیه، از جمله انتاکیه و دورا-اوروپوس را فتح کند (256م.). والرین - امپراتور وقت روم - که مرزهای خود را این چنین در معرض تاخت و تاز شاپور می‌دید، به سوی ایران لشکر کشید اما سرانجام در نزدیکی Edes (اورفای کنونی در ترکیه) محاصره گردید و خود و هفتاد هزار تن از نیروهای‌اش - شامل سربازان، صاحب منصبان، سناتورها و سرداران - به اسارت ایرانیان درآمدند. این تعداد اسرای رومی سپس در پارس، خوزستان، آسورستان و پارت سکونت داده شدند و از معماران و مهندسان و صنعت‌گرانی که در میان‌شان بود، برای ساخت بناها و تأسیسات عام المنفعه‌ای مانند پل‌ها و سدها و جاده‌ها استفاده شد؛ که امروزه بسیاری از این بناها، به ویژه در خوزستان باقی است.
لشکر فاتح شاپور پس از بازگشت از سوریه، مورد هجوم پادشاه عرب پالمیر (Palmyr) قرار گرفت و آسیب‌هایی دید اما این روی‌داد، چیزی از ارزش پیروزی‌های سپاه ایران نکاست. شاپور برای جاودانه ساختن یادواره‌ی پیروزی‌های خود، فرمان داد تا در پنج نقطه از استان فارس، چیرگی‌اش را بر رومیان، بر صخره‌ها نقش کنند.
پیروز‌های پیاپی شاپور بر دشمنان خارجی و به ویژه سه امپراتور روم، قدرت و وسعت کلانی به شاهنشاهی نوپای ساسانی بخشید و منزلت و حیثیتی والا برای وی به همراه آورد؛ چنان که شاپور برای نخستین بار، خود را «شاهنشاه ایران و انیران (= غیر ایران)» خواند تا چیرگی‌اش را بر سرزمین‌هایی فراتر از مرزهای ایران، نمایان سازد. شاپور به عنوان رهبری بزرگ، به آرمان‌های پدرش در زمینه‌ی اصلاح سازمان داخلی کشور نیز تحقق بخشید و در عین حال که سازمان اداری اشکانیان را همچنان حفظ کرد، در جهت تمرکز و وحدت قلمرو ساسانی تلاش‌هایی کرد. او با داشتن افکاری والا و ترقی‌خواه، فرمان داد آثار متعددی از دانش‌مندان یونان و هند در زمینه‌های گوناگون - اعم از طب و ستاره‌شناسی و فلسفه و غیره - به زبان پهلوی برگردانده شود. با آن که شاپور کوشیده بود تا نهادهای زرتشتی متعددی را در اقصا نقاط کشور برپا سازد، اما در روزگار او - همچون مقاطعی دیگر در تاریخ ساسانیان - آزادی نسبی مذهبی در ایران برقرار بود و از جمله مانی پیام‌آور ایرانی (277 - 216م.) بی‌هیچ دشواری خاصی، در آن عصر به تبلیغ آیین خویش می‌پرداخت و حتا در لشکرکشی شاپور علیه گوردیانوس، در کنار وی بود.
در مجموع می‌توان گفت که شاپور یکی از بزرگ‌ترین پادشاهان ایران باستان بود که نه تنها با فتوح نظامی و تدابیر سیاسی خود قدرت و وحدتی کلان به قلمرو ایران بخشید، بل که تلاش‌های عمده‌ای نیز در جهت آبادانی و شهرسازی و توسعه‌ی بناهای عام المنفعه انجام داد.
 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب‌نامه:
* گیرشمن، رومن: «تاریخ ایران از آغاز تا اسلام»، ترجمه‌ی محمود بهفروزی، انتشارات جامی، 1379
* زرین‌کوب، عبدالحسین: «تاریخ مردم ایران»، (ایران قبل از اسلام)، انتشارات امیرکبیر، 1373

دیوار پرستی!!!!

درود

مردم، تصویری که از جای ناودان بر روی دیوار افتاده بود را به شمایل حضرت عباس تشبیه کرده وبرای زیارت آن سر ودست میشکاندند

ببینید کار نوادگان کورش به کجا رسیده که دیوار پرست شدن و به آیین خود هم توهین می کنند

وای بر ما اگر یک بیگانه این تصویر ها را ببیند

وای بر ما....

 

 

چکامه ای در توصیف داستان ارش کمانگیر

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر *آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر

جشن بهمنجه(روز پدر)در ایران باستان

جشن بهمنگان در روز وهمن(وهومن)از ماه وهمن(بهمن) از سالنامه ی زرتشتیان برابر با 26 دی سال شمار خورشیدی برگزار می شود . بهمن از واژه ی اوستایی وهومن (vohomana) به معنای اندیشه نیک است که از وه(vah) پهلوی ودراوستا ونگهو (vangho) به معنای  نیک و من(mana) به چم اندیشه درست شده است . فروزه ی وهومن یکی از فروزه ها(امشاسپندان) اهورا مزدا است ودر دنیای مینوی مظهر اندیشه نیک و دانش خدادا است  .پاسبانی چهارپایان سودمند در دنیای گیتایی به این امشاسپند واگذار شده است واز این روی زرتشتیان درجشن بهمنگان یا بهمنجه از کشتار حیوانات و خوردن گوشت آنان خود داری می کنند(دلیل اسطوره یی آن را در نوشتار دیگری خواهم نوشت) و برخی از متعصبین این عمل را در همه ی روز های ماه بهمن ادامه می دهند .در نزد زرتشتیان در روزهای وهمن (دومین روز هر ماه ) وروز ماه روز دوازدهم هر ماه روز گوش (روز چهاردهم هر ماه) و روز رام (روز بیست ویکم هر ماه ) به نام روز های نبر(nabur) معروفند ودر هر ماه چهار روز نامبرده شده زرتشتیان نبر نگه می دارند به این  معنا که در این روز ها گوسفند ودیگر حیوانات سودمند را نمی برند (ذبح نمی کنند) وگوشت انان را نمی خورند (این کار شاید نزدیک ترین عمل به روزه در ادیان دیگر باشد وگر نه در دین بهی روزه حرام است.

این روز (جشن بهمن گان ) به مردان اندیشه ور واشون تعلق دارد و در نزد زرتشتیان به عنوان روز پدر نامیده می شود . در این روز زنان به مرد خود و فرزندان به پدران خود هدیه شایان می دهند و از آنان سپاس گزاری می کنند .